مطا لب درج شده نظر **خراسانی ** نمی باشد.

آرشیو خراسانی

۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

به آوردن مرداني ميروم که شهادت دهند خر مرا از کره گي دُم نبوده است

از کرَه گي دُم نداشتن
از "کتاب کوچه " ، اتْر احمد شاملو
از کرَه گي دُم نداشتن :
... مردي خري ديد به گل در نشسته و صاحب خر از بيرون کشيدن آن درمانده .
مساعدت را ( براي کمك آردن ) دست در دُم خر زده قُوَت کرد( زور زد ) . دُم
از جاي کنده آمد . فغان از صاحب خر برخاست که " تاوان بده !"
مرد به قصد فراربه کوچه يي دويد ، بن بست يافت. خود را به خانه يي درافکند .
زني آنجا کنار حوض خانه چيزي ميشست و بار حمل داشت ( حامله بود ) . از
آن هياهو و آواز در بترسيد ، بار بگذاشت ( سِقط کرد ) . خانه خدا ( صاحبِ
خانه ) نيز با صاحب خر هم آواز شد .
مردِ گريزان بر بام خانه دويد. راهي نيافت، از بام به کوچه يي فروجست که در
آن طبيبي خانه داشت. مگر جواني پدر بيمارش را به انتظار نوبت در سايهء
ديوار خوابانده بود؛ مرد بر آن پير بيمار فرود آمد، چنان که بيمار در جاي بمُرد.
پدر مُرده نيز به خانه خداي و صاحب خر پيوست !
مَرد، همچنان گريزان، در سر پيچ کوچه با يهودي رهگذر سينه به سينه شد و بر
زمينش افکند. پاره چوبي در چشم يهودي رفت وکورش کرد. او نيز نالان و
خونريزان به جمع متعاقبان پيوست !
مرد گريزان، به ستوه از اين همه، خود را به خانهء قاضي افکند که " دخيلم! " .
مگر قاضي در آن ساعت با زن شاکيه خلوت کرده بود. چون رازش فاش ديد،
چارهء رسوايي را در جانبداري از او يافت: و چون از حال و حكايت او آگاه شد
مدعيان را به درون خواند .
نخست از يهودي پرسيد .
گفت : اين مسلمان يك چشم مرا نابينا کرده است. قصاص طلب ميكنم .
قاضي گفت: دَيتِ مسلمان بر يهودي نيمه بيش نيست. بايد آن چشم ديگرت را نيز
نابينا کند تا بتوان از او يك چشم برکند !
و چون يهودي سود خود را در انصراف از شكايت ديد، به پنجاه دينار جريمه
محكومش کرد !
جوانِ پدر مرده را پيش خواند .
گفت: اين مرد از بام بلند بر پدر بيمار من افتاد، هلاکش کرده است. به طلب
قصاص او آمده ام .
قاضي گفت: پدرت بيمار بوده است، و ارزش حيات بيمار نيمي از ارزش شخص
سالم است. حكم عادلانه اين است که پدر او را زير همان ديوار بنشانيم و تو بر
او فرودآيي، چنان که يك نيمهء جانش را بستاني !
و جوانك را نيز که صلاح در گذشت ديده بود، به تأديهء سي دينار جريمهء
شكايت بيمورد محكوم کرد
چون نوبت به شوي آن زن رسيد که از وحشت بار افكنده بود، گفت : قصاص
شرعاً هنگامي جايز است که راهِ جبران مافات بسته باشد. حالي ميتوان آن زن را
به حلال در فراش ( عقد ازدواج ) اين مرد کرد تا کودكِ از دست رفته را جبران
کند. طلاق را آماده باش !
مردك فغان برآورد و با قاضي جدال ميكرد، که ناگاه صاحب خر برخاست و به
جانب در دويد .
قاضي آواز داد: هي ! بايست که اکنون نوبت توست !
صاحب خر همچنان که ميدود فرياد کرد: مرا شكايتي نيست . محكم کاري را، به
آوردن مرداني ميروم که شهادت دهند خر مرا از کره گي دُم نبوده است

هیچ نظری موجود نیست: