مطا لب درج شده نظر **خراسانی ** نمی باشد.

آرشیو خراسانی

۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

به ارسطو نسبت داده اند که گفت من افلاطون را دوست دارم . ولی حقیقت را بیشتر از او دوست دارم

از حقيقت چه خبر؟

آيا حقيقت خانه به دوش است؟ مرغي است كه هر زمان بر شاخي مي‌نشيند؟ و يا آنكه آنگونه كه نامش مي‌نمايد، پايدار است؟ هيچ كلمه‌اي به اندازة كلمة حقيقت در نزد بشر, مكانت و اعتبار نداشته, و هيچ كلمه‌اي هم به اندازة آن در ابهام نمانده است. به ارسطو نسبت داده‌اند كه گفت: «من افلاطون را دوست دارم, ولي حقيقت را بيشتر از او دوست دارم.» از اين حرف منظورش كدام حقيقت بوده؟ آنچه را كه خود او آن را حقيقت مي‌پنداشته, يا حقيقت عام؟ از نظر كلّي, حقيقت دوگونه است: يكي آنكه علم فيزيك آن را تأييد مي‌كند, مانند آنكه بگوئيم آب سيّال است و زمين جامد, و يا حقيقتي كه تجربة ملموس آن را پذيرفته, چون اين واقعيّت كه آتش سوزاننده است و انسان, ميرنده.
امّا نوع ديگري از حقيقت هم هست كه از دنياي خارج به درون انسان راه مي‌يابد. در آنجا به قضاوت گذاره مي‌شود و اگر سزاوار بود, نام حقيقت به خود مي‌گيرد. اين را حقيقت‌نظري بگيريم و آن اين است كه محسوس نيست ولي در هيچ دور و هيچ مكاني خلاف آن متصوّر نشده, مانند آنكه بگوئيم: خوبي بهتر از بدي است. اين, درست, ولي بي‌درنگ اين حرف پيش مي‌آيد كه خوبي چيست؟ و باز موضوع به بگومگو مي‌افتد. شأن حقيقت آن است كه هيچ چون و چرا برنتابد, درحالي كه هرچه به درون انسان و قضاوت انسان وابسته باشد, در معرض دگرگوني است. درون انسان تموّج دارد. از حالتي به حالتي مي‌رود. دشمني مي‌تواند تبديل به دوستي شود و برعكس. بنابراين حقيقتي كه جنبة نظري دارد يعني درون انسان تأييدكنندة آن است, هرچند ريشه‌دار بنمايد, حالت نسبي مي‌يابد. گذشتگان هم گفته‌اند:
متاع كفر و دين و بي‌مشتري نيست گروهي اين, گروهي آن پسندند
حقيقت تركيب گرفته از ذرّات واقعيّات است, كه وقتي تجربه شد و تكرار شد و عاميّت يافت, مُهر حقيقت بر آن مي‌خورد. از يك جهت آنچه با حكم طبيعت سازگار بوده, حقيقت خوانده شده. مثلا“ آنكه بگويند: زمستان سرد است, و بهار فصل خوش. امّا همه چيز به اين سادگي نيست. نوع ديگر حقيقت با گرايش‌هاي انسان سروكار داشته, يعني در زمان خاصّي مردم دوست داشته‌اند كه آن را حقيقت بشناسند. معروف است كه زماني هفتاد و دو فرقه در دنيا وجود داشته, حافظ هم مي‌گفت:
جنگ هفتاد و دو ملّت همه را عذر بنه چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند
هر يك از اينها اعتقاد شخص خود را حقيقت مي‌پنداشت, و ديگران را بر باطل. دوام‌پذيري يك اصل حقيقي ارتباط با مبادي آن دارد, امّا آن مبادي بايد با سرشت و ذات انسان و نهاد هستي همآهنگي داشته باشد؛ و آن مستلزم تبديل يك واقعيّت منفرد به واقعيّت دائم است. اگر شما بگوئيد من سفر را دوست دارم, اين حقيقت نيست, زيرا ممكن است ديگري آن را دوست نداشته باشد, امّا اگر بگوئيد: سفر تجربه مي‌آموزد, اين مي‌شود حقيقت, زيرا عاميّت دارد. انسان برحسب گرايش‌هاي خود قضاوت مي‌كند. اگر مي‌بينيم كه امري در زماني به عنوان حقيقت شناخته مي‌شود, براي آنست كه به گرايش‌هاي مردم زمان پاسخ مساعد داده است, اين گرايش‌ها هم اگر مباني محكمي داشته باشند, دوام‌پذير مي‌شوند, وگرنه عمر كوتاه خواهند داشت.
براي آنكه ببينيم حقايق تاريخي تا چه اندازه با مقتضيّات زيروبالا شده‌اند, به اين مورد توجّه كنيم:
انوشيروان را عادل لقب داده‌اند, و قرنهاست كه چنين است. طيّ اين مدّت به هيچ پادشاه ديگري چنين لقبي داده نشده است. ادبيّات فارسي پر است از تأييد آن, و به خاطر كسي خطور نمي‌كرده كه جز اين بينديشد. حديث را هم براي آن گزارش كرده‌اند.
امّا در اين صدسالة اخير,‌ اختلاف‌نظر در اين‌باره پيش آمده است. كساني هستند كه در عادل بودن انوشيروان شك كنند, اينها گروهي از چپ‌ها هستند, براي آنكه او مزدكي‌ها را برانداخت. قضيّه وارونه شده است.
انوشيروان تغيير نكرده, همان است كه بوده. نظرها تغيير كرده است و هر گروه از ديدگاه خود آن را حقيقت مي‌پندارد.
ما در اين جا وارد اين بحث نمي‌شويم كه كدام حق دارند. هيچ يك به تنهائي حق ندارند. هريك دلخواه خود را پيش مي‌راند. انوشيروان يك نظم‌دهنده بود. از اين جهت حق داشت كه آئيني را كه روح زمان و جامعة ايراني آمادة پذيرش آن نبود, و كشور را به آشوب كشانده بود, سركوب كند.
امّا از جهت ديگر حق نداشت, زيرا به ريشة مشكل توجّه ننمود, يعني نظام طبقاتي ساساني را كه بر بي‌تعادلي و ناهمواري مي‌چرخيد به تعادل نزديك نكرد, نتيجه آنكه چند دهه بعد, شد آنچه شد.
انوشيروان را بايد در شرايط زماني خود كه يك كشور آشوب‌زده را به آرامش و اقتدار بازآورد, و بعضي ناهمواريها را هموار كرد, قضاوت نمود, وگرنه نبايد از او انتظار داشت كه در آن زمان به برابري حقوق انسانها معترف باشد. از آنجا كه بشر خواستار امنيّت و نظم است, كساني كه او را به اين سبب عادل خوانده‌اند, اشتباه نكرده‌اند. ما نبايد انديشه‌هاي امروزي خود را در ظرف زماني پانزده قرن پيش بگذاريم و توقّع داشته باشيم كه انوشيروان مزدك را تحمّل كرده باشد.
× × ×
اكنون بيائيم به دورة معاصر. هرجنگ بزرگي مقداري آثار و عواقب به دنبال مي‌آورد. جنگ اوّل جهاني تكانهائي در جهان ايجاد كرد. فاشيسم و نازيسم در ايتاليا و آلمان سربرآوردند. امّا آنها چون با طبيعت بشر ناسازگار بودند, زدوده شدند. بهاي آن يك جنگ خونين ديگر بود.
در روسيّه با انقلاب اكتبر, نهضت ماركسيستي پيش آمد. آن چون به بخشي از خواست انسان كه انتظار برابري انسانهاست پاسخ مي‌داد, توانست دوام بيشتري بكند, امّا بخش ديگر كه طلب آزادي باشد بي‌جواب ماند. و از اين رو آن نيز پس از چند دهه, از صحنه خارج گشت.
مهم‌ترين قهرمان اين جريان, استالين بود. استالين يكي از پديده‌هاي شگفت‌انگيز تاريخ بشر است. فرزندي از گرجستان, از پدر و مادري كاسب مآب و گمنام. نخست به مدرسة ديني رفت و خواست تا مبلّغ عيسوي بشود, امّا بعد در رأس نهضت ماديّگري و بي‌خدائي جهان قرار گرفت, و طيّ نزديك سي سال فرمانرواي بلامنازع كشور بزرگ روسيّه شد. كسي كه در جواني شعر مي‌گفت, و رساله‌هاي لطيف افلاطون را مي‌خواند چند سال بعد از هيچ خشونتي پروا نداشت. اظهارنظرهائي كه دربارة او شده, در دو جهت متقابل قرار داد: از شقي‌ترين تا انساني‌ترين. از «پدر ملّت روس» و نجات‌بخش (در جنگ جهاني دوم) تا ديكتاتور ستم‌پيشه, تالي كاليگولا (امپراطور نابكار روم از سال 37 تا 41ميلادي). استالين طيّ يك دوران, نه تنها در خاك روس وانمود مي‌شد كه مورد پرستش است, بلكه در سراسر جهان, احزاب كمونيست, او را نجات‌دهندة بشريّت به حساب مي‌آوردند.
ستايشي كه در سراسر جهان, به زبانهاي مختلف در حقّ او به كار رفت, گمان نمي‌كنم كه به هيچ فرد ديگري در طي‌ّ تاريخ نثار شده باشد.
من خود در سال 1953 به هنگام مرگ وي در فرانسه بودم. حزب كمونيست فرانسه چنان مراسم عزائي به پا كرد كه نظيرش تا آن روز ديده نشده بود. در يك محوّطة وسيع, در حالي كه بلندگوهاي قوي, سمفوني «پاتتيك» بتهوون را مي‌نواختند, انبوه جمعيّت, غمزده و خاموش ايستاده بودند. آنگاه نطق‌هاي پرشور آغاز گشت كه اشك به چشم مي‌آورد. در روزنامة «اومانيته» (ارگان حزب كمونيست فرانسه), عبارت‌هائي به كار رفت كه تا آن زمان در زبان فرانسه به كار نرفته بود.
آراگون و الوار, دو شاعر برجستة فرانسه, همة اغراق‌هاي شاعرانه را در اين راه به استخدام گرفتند. آراگون نوشت: «استالين بزرگ‌ترين فيلسوف همة زمانهاست. او آموزگار آدميان و دگرگون كنندة طبيعت است. اوست كه آدميزاد را, از نگاه كساني كه در راه كرامت انساني مبارزه مي‌كنند, واجد بالاترين ارزش‌ها بر روي كرة خاك خوانده است. نام او زيباترين, نزديك به دل‌ترين, و شگرف‌ترين نام‌ها در همة كشورهاست.»
و پل الوار, شاعر ديگري, با شهرت جهاني, در شعري مي‌سرود:
«استالين براي ما هميشه زنده است/ استالين زدايندة بدبختي است/ اعتماد, ميوة مغز عشق‌پرور اوست / زيرا زندگي و مردم او را برگزيده‌اند, تا بر روي زمين اميد بي‌انتها را بگستراند» (نقل شده در مجلّة اكسپرس, چاپ پاريس, شمارة 26 سپتامبر 2007)
همين حرفها را كم و بيش ده‌ها شاعر خوب و بد در سراسر جهان تكرار مي كردند.
ولي معلوم نشد چه شد كه ماياكووسكي شاعر روس, كه در خود روسيّه, سوگلي اين مكتب بود, و از همه مشهورتر, در اوج بهشت موعود استاليني, در سنّ سي و هفت سالگي دست به خودكشي زد. سؤال اين است كه چرا او بايد در يك چنين دوران به زعم او «پر از نويد» از زندگي سير شود؟ شاعران و قلمزنان نظام استاليني نمي‌شد گفت كه نارسائي فهم داشتند, ولي در دنياي بعد از جنگ‌, يك فضاي تبليغي رباينده ايجاد شده بود كه همه را دربرمي‌گرفت, چه كساني كه حسن نيّت و صميميّت داشتند, و چه كساني كه فرصت‌طلب و بي‌مسلك بودند.
امّا زماني كه تب‌ها فرو نشست, نظر درست عكس به ميان آمد. روشن شد كه روسيّه در استقرار اين نظام چه بهائي پرداخته است. در قضيّة «گولاك» (اشتراكي كردن زمين) تلف پنج ميليون انسان و جابجائي بيست ميليون نفر را به استالين نسبت داده‌اند. بوريس پاسترناك او را به «كاليگولا», امپراطور بدسيرت روم تشبيه كرد.
از همه خطيرتر خفقان فكري بود كه بر جامعة روس حكمفرما گشت. آندره ژيد, نويسندة فرانسوي كه خود زماني گرايش كمونيستي داشته بود, پس از بازگشت از سفر شوروي نوشت: «من شك دارم كه امروزه در هيچ كشوري, حتّي آلمان نازي, روان انساني به اندازة روسيّة كنوني ناآزاد, خميده, بيم زده و اسير باشد...»
و اين درحالي بود كه ملّت روس در قرن نوزدهم, با همة استبداد تزار, آثار درخشاني از خود بيرن داده بود. نويسندگاني چون داستايووسكي و تولستوي و خچوف و گوگول داشته بود, پوشكين داشته بود, هم چنين تعدادي موسيقي‌دان و نقّاش و عالِم كه شهرت جهاني يافتند. امّا در دورة كمونيستي هيچ نويسنده يا هنرمندي پيدا نشد كه بتواند يا پيشينيان برابري كند, مگر كساني كه راه اعتراض در پيش گرفتند, چون پاسترناك و سولژنتسين. همة اينها به علّت كمبود آزادي بود, همه چيز را مي‌شود در بند كرد, مگر آزادي را كه بندناپذير است.
نه آنكه در همان زمانها هم اعتراض خاموش نباشد, ولي فضائي كه ايجاد شده بود, مجذوب و مرعوب مي‌كرد. نوعي جنبة تقدّس گونه به مرام بخشيده شده بود كه مي‌گفت مخالفت با آن, در حكم سركشي نسبت به تودة زحمتكش, به سوسياليسم علمي و به جبر تاريخ است كه نام ديگرش خيانت مي‌شود.
نظامي كه استالين پايه‌گذارش بود, ادّعايش آن بود كه بر پاية علم بنا شده است. مي‌بايست همه چيز بر وفق برنامه‌ريزي علمي جلو برود,‌تا بتواند عدالت اجتماعي و اقتصادي برقرار دارد, تا بتواند به هر كس به اندازة استحقاق و استعدادش برساند. در عالَم نظر قابل قبول بود, امّا در عمل چون از جوهرة آزادي و صداقت بي‌بهره بود, سرانجام به «فروپاشي» ختم گرديد.
بعدها كه پرده كنار رفت, كساني كه در سراسر دنيا زماني مجذوب و مرعوب شده بودند, مات ماندند كه تا چه اندازه انسان مي‌تواند ربودة تبليغ و جوسازي بشود, و تا چه اندازه چون بخواهد كه فريب بخورد مي‌تواند ساده‌لوح گردد.
نظام كمونيستي نزديك هفتاد سال دوام كرد. اروپاي شرقي پشت پردة آهنين رفت. چه بسا زندگي‌ها كه در اين راه پژمرده گشت. چه بسا جوانيها كه به پيري رسيد. كساني بودند كه سالها در زندان ماندند. و بعد ديدند كه باد كاشته بودند. در مقابل, واكنش‌هاي خونين هم ايجاد گشت, در اندونزي صدها هزار نفر, و در شيلي هزاران نفر به نابودي رفتند.
عجيب است كه وقتي پايه‌هاي نظم استاليني با نطق معروف خروشچف سست شد, و بعد مقدّمات «فروپاشي», در زمان گورباچف پيش آمد, هنوز در چين, در دوران «انقلاب فرهنگي» براي استالين احترام بسيار قائل بودند, و نظام شوروي را سرزنش مي‌كردند كه نسبت به او حق‌ناشناسي مي‌كند. در اروپاي شرقي, آلباني آخرين سنگري بود كه آئين استالين را پاس مي‌داشت. ولي همين آلباني متعصّب كه امريكا را دشمن اوّل بشريّت معرّفي مي‌كرد, سال گذشته, وقتي بوش, رئيس جمهور امريكا به اين كشور رفت, مردم جمع شدند و پرشورترين استقبال‌ها را از او كردند. هرگز بوش در هيچ كشوري با چنين ابراز احساساتي روبرو نشده بود. تفاوت از كجا به كجا!
نمونة استالين را قدري با تفصيل پيش آورديم, براي آنكه نموده شود كه حقيقت تا چه اندازه مي‌تواند خانه به دوش باشد.
حقيقت‌هاي نموداري يا شبه حقيقت آنهائي هستند كه هزاران بار در طيّ تاريخ به مردم باورانده شده‌اند, طلوع كرده و افول كرده‌اند. اينها ساخته و پرداختة قدرت هستند, و از اين جا رابطة تنگاتنگ شبه حقيقت با قدرت نموده مي‌شود.
مثال محمود غزنوي را ببينيم. گمان مي‌كنم كه او معروف‌ترين سلطان دوران بعد از اسلام ايران باشد. او يك ترك غيرايراني غلام‌زاده بود, كه در آن آشوب اجتماعي كه گريبانگير كشور بود به سلطنت خراسان رسيد. چون زمينة ملّي نداشت, خواست تا پاية حكومت خود را با تظاهر به دينداري تقويت كند؛ ولي در واقع امر, اشتهاي بي‌چون و چراي او به مال‌اندوزي بود كه او را رهبري مي‌كرد. از اين رو با لشكركشي به هندوستان و غارت بتخانه‌هاي آن كشور – كه پر از جواهر بودند – به خود, هم مشروعيّت و هم اقتدار بخشيد. آنگاه ريزه‌هاي آن غنيمت را در دامان شاعران مدّاح ريخت كه او را «غازي» خواندند و بالاترين غلوّها را در حقّش به كار بردند.
نتيجة كار او اين شد كه با پرداختن صله‌هاي گزاف به شاعران, مكتب دروغ و گزافه در زبان فارسي پايه‌گذاري گردد و انحطاطي به تفكّر ايراني راه يابد كه دنباله‌اش تا همين امروز كشيده شده. شهرتي كه به عنوان ادب‌پرور و اسلام پناه به او داده شده, در واقع نوعي حقيقت خريده شده با تاراج ثروت‌هاي هند است.
در زمان ما حقيقت بيشتر از هميشه تأثيرپذير از سياست شده است, و ماشين‌هاي عظيم تبليغاتي مي‌توانند كاهي را كوهي كنند. اينكه گفته‌اند آفتاب هميشه زير ابر نمي‌ماند,‌ مي‌تواند درست باشد, امّا گاهي هم درست نباشد. زيرا ارزيابي حقيقت با درون ماست. وقتي مي‌بينيم كه صدها و هزاران سال باورهائي بر بشر حكومت كرده‌اند كه بنيادي نداشته‌اند, و او آنها را حقيقت پنداشته, به اين نتيجه مي‌رسيم كه آدمي به همان اندازه كه روشن‌بيني را دوست داشته, فريب را هم مي‌پسنديده, زيرا به او آرامش خاطر مي‌بخشيده. براي پوشيدن حقيقت يا وارونه جلوه‌دادن آن, دو عامل مؤثّر بوده است. يكي غرض و ديگري عواميّت. غرض براي آنكه كساني آنچه را كه دوست ندارند, ولو حقيقي باشد, نفي مي‌كنند. مولوي فرمود:
چون غرض آمد هنر پوشيده شد صدحجاب از دل به سوي ديده شد
عواميّت, يعني چيزي را كه در زماني مورد دلخواه است, ولو دروغ, به عنوان حقيقت پذيرفته شود.
انسان موجودي است بافته از تناقض, مهر در كنار كين, حرص در كنار جوانمردي, انسانيّت در كنار توحّش, و شوريدگي در كنار عقل.
شكست ماركسيسم در روسيّه و اروپاي شرقي و نيز تعديل «انقلاب فرهنگي چين» نشان داد كه آدميزاد تابع انضباط رياضي‌وار نيست. او داراي ابعاد گوناگوني است كه بايد به هر يك در جاي خود جواب داده شود. دنياي امروز به گونه‌اي است كه رشد آگاهي بشر افزونتر از رشد پاسخ‌هائي است كه تمدّن كنوني به اين آگاهي مي‌دهد. هرگاه اين فاصله در ميان دو رًشد, از حدّ قابل تحمّل بگذرد, مي‌تواند دنياي آينده را به راهي برد كه ديگر زيستن در آن دشوار باشد.
با وصف آنچه گفته شد, آيا حقيقت معنوي خالص وجود ندارد؟ چرا. در انسان جوهره‌اي است بي‌نام كه به سوي گشايش و روشنائي رهنمون مي‌گردد,‌و به رغم وارونه‌گريهائي كه طيّ تاريخ از جانب قدرت‌ها اِعمال گرديده, و از خلال ابرهاي حوادث, گاه در قالب اسطوره و تمثيل و رمز, و گاه به صراحت, روي نموده, حقيقتي برجاي مي‌ماند كه از شكفتن روح به دست آمده و گاه در هنر تجلّي مي‌كند, و گاه خيلي ساده, در يك نگاه, يك ديدار, يك انتظار, يك كشف, يك خدمت به خلق, ‌و يك ايستادگي بر سر آنچه حق پنداشته مي‌شود... اين حقيقت دريافتني است, وصف كردني نيست.
وديعه‌اي است نهفته در درون انسان كه مي‌تواند در لحظه‌هاي خاصّي ابراز شود. چيزي است كه به عبارت ديگر «امانت» خوانده شده, و رمز انسانيّت انسان در آن است.
چنين حقيقتي ارزش دارد كه بشود به خاطر او محروميّت كشيد,‌ و آن را پاسداري كرد, و حافظ هم گفت:
اگر از پرده برون شد دل من عيب مكن شكر ايزد كه نه در پردة پندار بماند

نویسنده

محمد علی اسلامی ندوشن

http://eslaminodushan.com/Index.aspx?name=Biography

هیچ نظری موجود نیست: