برگردان احمد شاملو
فرماندة کل، کنار پنجرة کلبة ویرانه ایستاده بود و با چشمهای گشادی که بستن آنها امکان نداشت، ستون گروهان را که بیرون، زیرِ برف، در روشنیِ کدرِ مهتاب میگذشت نگاه میکرد.
گاهبهگاه به نظرش میآمد که سربازی از صف خارج میشود جلوِ پنجره میایستد صورتش را به شیشه میچسباند نگاه کوتاهی به او میاندازد و باز راهش را ادامه میدهد.
اگرچه هربار سرباز دیگری این عمل را انجام میداد، به نظرِ او چنین میآمد که هر دفعه همان سربازِ اولی با صورت استخوانیِ نیرومند و گونههایِ گوشتالود و چشمهایِ گرد و پوستی زرد و خشک؛ و هر بار پس از آنکه بر میگشت تجهیزاتش را جابهجا میکرد، شانهها را بالا میانداخت و شلنگی میزد تا قدمش را با قدم ستون که همچنان بدون هیچ تغییری میگذشت تطبیق بدهد.فرماندة کل نمیخواست این بازی بیش از این ادامه یابد. سربازِ بعدی را کمین کرد، پنجره را چهارتاق گشود، گریبانش را گرفت و کشیدش تو وگفت:
- بیا اینجا!
او را به کنجِ کلبه راند. جلوش ایستاد و ازش پرسید:
- کی هستی؟
سرباز با ترسولرز گفت:
- هیشکی.
فرماندة کل با خود گفت: «میشد چنین چیزی را انتظار داشت!»
آن وقت پرسید:
- واسه چی تو اتاقو نگاه کردی؟
- واسه اینکه ببینم هنوز هستی یا نه.
برگرفته از کتاب: مجموعه آثار شاملو – دفتر سوم – نشر نگاه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر