دختران دشت
دختران انتظار
دختران اميد تنگ
در دشت بی کران،
و آرزوهای بی کران
در خلق های تنگ
دختران خيال آلاچيق نو
در آلاچيق هايی که صد سال!ــ
از زره جامه تان اگر بشکوفيد
باد ديوانه
يال بلند اسب تمنا را
آشفته کرد خواهد
دختران رود گل آلود
دختران هزار ستون شعله به طاق بلند دود!
دختران عشق های دور
روز سکوت و کار
شب های خستگی!
دختران روز
بی خسته گی دويدن،
شب
سرشکستگی!-
در باغ راز و خلوت مرد کدام عشق ــ
در رقص راهبانه ی شکرانه ی کدام
آتش زدای کام
بازوان فواره يی تان را
خواهيد برافراشت؟
افسوس
موها، نگاه ها
به عبث
عطر لغات شاعر را تاريک می کنند.
دختران رفت وآمد
در دشت مه زده!
دختران شرم
شبنم
افتادگی
رمه!ــ
از زخم قلب آمان جان
در سينه ی کدام شما خون چکيده است؟
پستان تان، کدام شما
گل داده در بهار بلوغ اش؟
لب های تان کدام شما
لب های تان کدام
ــ بگوييد!ــ
در کام او شکفته، نهان، عطر بوسه يی؟
شب های تار نم نم باران ــکه نيست کارــ
اکنون کدام يک ز شما
بيدار می مانيد
در بستر خشونت نوميدی
در بستر فشرده ی دل تنگی
در بستر تفکر پردرد رازتان
تا ياد آن ــ که خشم و جسارت بودــ
بدرخشاند
تا ديرگاه، شعله ی آتش را
در چشم بازتان؟
بين شما کدام
ــبگوييد!ــ
بين شما کدام
صیقل می دهید
سلاح آمان جان را
برای
روز
انتقام؟
ترکمن صحرا - اوبه ی سفلی
احمد شاملو
غم يك جفت چشم ( نامه احمد شاملو به يك نويسنده تركمن درباره شعر "زخم قلب آمان جان" )
آقاي عزيز!
بدون هيچ مقدمه اي به شما بگويم كه نامه تان مرابياندازه شادمان كرد. شادي من از دريافت نامه شما علل بسيار دارد و آخرين آن عطف توجهي است كه به شعر من «از زخم قلب آمان جان» كرده ايد ... هيچ ميدانيد كه من اين شعر را بيش از ديگر اشعارم دوست ميدارم؟ و هيچ ميدانيد كه اين شعر عملا قسمتي از زندگي من است؟
من تركمنها را بيش از هر ملت و هر نژادي دوست ميدارم، نمي دانم چرا. و مدتهاي دراز در ميان آنان زندگي كردهام.
از بندر شاه تا اترك. شبهاي بسيار در آلاچيقهاي شما خفتهام و روزهاي دراز در اوبهها ميان سگها، كلاههاي پوستي، نگاههاي متجسس بدبين، دشتهاي پر همهمه سرسبز وبيانتها، زنان خاموش اسرارآميز و رنگهاي تند لباسها و روسريهايشان، ارابه و اسبهاي مغرور گردنكش بسر برده ام.
دختران دشت!
دختران تركمن به شهر تعلق ندارند و نمي دانم آيا لازم است اين شعر را بدين صورت پاره پاره كنم؟ به هر حال، اين عمل براي من در حكم تجديد خاطره يي است.
شهر، كثيف وبيحصار و پر حرف است. دختران تركمن زادگان دشتند، مانند دشت عميقند و اسرار آميز و خاموش... آنها فقط دختر دشت، دختر صحرا هستند.
و ديگر ... دختران انتظارند. زندگي آنان جز انتظار، هيچ نيست. اما انتظار چه چيز؟ «انتظار پايان» در عمق روح خود، ايشان هيچ چيز را انتظار نمي كشند. آيا به انتظار پايان زندگي خويشند؟ در سرتاسر دشت، جز سكوت و فقر هيچ چيز حكومت نمي كند. اما سكوت هميشه در انتظار صدا است. و دختران اين انتظاربيانجام، در آن دشتبيكرانه به اميد چيستند؟ آيا اصلا اميدي دارند؟ نه ! دشت،بيكران و اميد آنان تنگأ و در خلق و خوي تنگ خويش، آرزويبيكران دارندأ چرا كه آرزو به هر اندازه كه ناچيز باشد، چون به كرانه نرسد،بيكرانه مينمايد.
خيال آنان پي آلاچيق نوتري ميگردد. اما همراه اين خيال زندگي آنان در آلاچيقهايي ميگذرد كه صد سال از عمر هر يك گذشته است...
آنان به جوانههاي كوچكي ميمانند كه زير زره آهنيني از تعصبات محبوسند. اگر از زير اين زره به در آيند، همه تمناها و توقعات بيدار ميشود. بسان يال بلند اسبي وحشي كه از نفس بادي عاصي آشفته شود. روي اخطار من با آنها است:
از زره جامه تان اگر بشكوفيد
باد ديوانه
يال بلند اسب تمنا را
آشفته كرد خواهد.
در دنيا هيچ چيز براي من خيال انگيزتر از اين نبوده است كه از دور منظره شامگاهي اوبهيي را تماشا كنم.
آتشهايي كه براي دفع پشه در برابر هر آلاچيق برافروخته ميشودأ ستون باريك شعلههايي كه از اين آتشها برخاسته، به طاقي از دود كه آسمان اوبه را فرا گرفته است ميپيوندد ... گويي بر ستونهاي بلندي از آتش، طاقي از دود نهاده اند! آنها دختران چنين سرزمين و چنين طبيعتي هستند.
عشقها از دسترس آنان به دور است. آنان دختران عشقهاي دورند.
در سرزمين شما، معناي روز، سكوت و كار است. آنان دختران روز سكوت و كارند.
در سرزمين شما، معناي «شب» خستگي است. آنان دختران شبهاي خستگي هستند.
آنان دختران تمام روزبيخستگي دويدن اند.
آنان دختران شب همه شب، سرشكسته به كنجبيحقي خويش خزيدند.
اگر به رقا برخيزند، بازوان آنان به هيات و ظرافت فوارهيي استأ اما اين فواره در باغ خلوت كدام عشق به بازي و رقا در ميآيد؟ اگر دختران هندو به سياق سنتهاي خويش، به شكرانه توفيقي، سپاس خدايان را در معابد خويش ميرقصند، دختران تركمن به شكرانه كدامين آبي كه بر آتش كامشان فرو ريخته شده استأ فوارههاي بازوي خود را به رقا بر افرازند؟ تا اينجا، سخن يك سر، برسر غرايز سركوب شده بود ... امابيهوده است كه شاعر، عطر لغات خود را با گفت و گوي از موها و نگاهها كدر كند. حقيقت از اينجا است كه آغاز ميشود:
زندگي دختران تركمن، جز رفت و آمد در دشتي مه زده نيست. زندگي آنان جز شرم «زن بودن»، جز طبيعت و گوسفندان و فرودستي جنسيت خويش، هيچ نيست...
آمان جان، جان خويش را بر سر اين سودا نهاد كه صحرا، از فقر و سكوت رهايي يابد، دختر تركمن از زره جامه خويش بشكوفد، دوشادوش مرد خويش زندگي كند و بازوان فوارهيياش را در رقا شكرانه كامكاري برافرازد...
پرسش من اين است:
دختران دشت! از زخم گلولهيي كه سينه آمان جان را شكافت، به قلب كدامين شما خون چكيده است؟
آيا از ميان شما كدام يك محبوبه او بود؟
و اكنون كه آمان جان با قلبي سوراخ از گلوله در دل خاك مرطوب خفته است، آيا هنوز محبوبه اش او را بخاطر دارد؟ آيا هنوز محبوبه اش فكر و روح و ايمان او را در دل خود زنده نگه داشته است؟
در دل آن شبهايي كه بخاطر باراني بودن هوا كارها متوقف ميماند و همه به كنج آلاچيق خويش ميخزند، آيا هيچ يك از شما دختران دشت، به ياد مردي كه در راه شما مرد، در بستر خود در آن بستر خشن و نوميد و دل تنگ، در آن بستري كه از انديشههاي اسرار آميز و درد ناك سرشار است بيدار ميمانيد؟ و آيا بدان اندازه به ياد و در انديشه او هستيد كه خواب به چشمانتان نيايد؟ آيا بدان اندازه به ياد و در انديشه او هستيد كه چشمانتان تا ديرگاه باز ماند و آتشي كه در برابرتان در اجاق ميان آلاچيق روشن است در چشمهايتان منعكس شود؟
بين شما كدام يك
صيقل ميدهيد
سلاح آمان جان را
براي
روز
انتقام
شعر اندكي پيچيده است. تصديق ميكنم ولي ... من تركمن صحرا را دوست دارم. اين را هم شما از من قبول كنيد.
شايد تعجب كنيد اگر بگويم چندين ماه در «قره تپه»و «امچلي» و «قره قاشلي» كمباين و تراكتور ميراندهام... از خانههاي خشت و گلي متنفرم ودشتهاي وسيع و كلاه پوستي و آلاچيقهاي تركمن صحرا را هرگز از ياد نمي برم.
شبي ديرگاه (در يكي از آلاچيقهاي تركمني) احساس كردم هنوز زير پلكهاي فرو بسته خود بيدارم. كوشيدم
به خواب بروم نتوانستم. و سرانجام چشمهايم را گشودم. در انعكاس زرد و سرخ نيمسوز اجاق و يا شايد فانوسي كه به احترام مهمانان در حاشيه وسيع اجاق روشن نهاده بودند،روبروي خود، در آنسوي تشچال ، چهره گرد دخترك صاحبخانه را ديدم كه در انديشهيي دور و دراز بيدار مانده چشمش به زبانههاي كوتاه آتش ره كشيده بود.غمي كه در آن چشمهاي مورب ديدم هرگز از خاطرم نخواهد رفت. اول شب سخن از آبايي به ميان آمده بود. از دخترك پرسيده بودم ميشناختيش ؟ جوابي
نداده بود. وقتي در آن ديرگاه بيدار ديدمش با خود گفتم: به آبايي فكر ميكند!
بيرون آهنگ يكنواخت باران بود و لاييدن سگي تنهادر دوردست. شعر را هفتهيي بعد نوشتم.
پانويس:
«آبايي دبير تركمني بود كه نيمههاي دهه 20 در گرگان به ضرب گلوله كشته شد...»
در چاپهاي زمان شاه اين شعر، اين نام براي جلوگيري از سانسور به «آمان جان» تغيير يافت و خود
او قهرماني اساطيري در يكي از افسانههاي تركمني معرفي شد...»
احمد شاملو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر