(۱)
روبرت والزر)Robert Walser) در
داستان کوتاه «آخر دنیا» سرگذشت نوجوانی را روایت میکند که در جستجوی رسیدن به
آخرین مرزهای سکونت انسانها یعنی آخر دنیا است. این نوجوان نه پدر و مادر دارد و
نه خواهر و برادری. کاملا بیخانمان و فقط در فکر گریز است تا به هر قیمتی شده به
آخر دنیا برسد. بهترین توصیفی که از او میتوان کرد این است که آدمی است بدون هیچ
گونه احساس تعلق و به همین خاطر جستجوی خود را خیلی مصمم آغاز میکند و هیچ چیز
مانع پیش روی او نمیشود: «رفت و رفت از چشم اندازهای بسیاری گذشت اما به آن چشم
اندازها توجهی نداشت. رفت و رفت از برابر مردمان بسیاری گذشت اما به هیچ کدام
توجهی نکرد. رفت و رفت تا وقتی شب فرارسید اما نوجوان به شب اعتنایی نداشت. او
اصلا ملاحظه شب و روز را نمیکرد نه به اشیاء توجه داشت نه به آدمها. نه به خورشید
اعتنا میکرد و نه به ماه و ستارهها. پیشتر و پیشتر رفت. نه احساس ترس میکرد
نه احساس گرسنگی. تنها یک خیال در سر داشت: رسیدن به آخر دنیا و جستجو کردن آن تا
وقتی که بدان دست یابد.»
او در طول مسیر سفر خود، مقصد
ـ یعنی آخر دنیا ـ را به شکلهای مختلفی برای خودش تجسم میکند: «رفت و رفت.
اولش آخر دنیا را همچون دیواری بلند تصور کرد سپس همچون مغاکی عمیق بعدش همچون
چمنزاری زیبا و بعدتر همچون یک دریاچه و بعد همچون پارچهای خال مخالی و بعد
همچون خمیری پهن و کلفت و بعد همچون هوای پاک و بعد همچون دشتی یکدست سفید و بعد
همچون دریایی دلچسب که تا باد میتوان در آن جست و خیز کرد و بعد همچون گذرگاهی
قهوهای رنگ و بعد همچون هیچ، هیچ مطلق هیچی که افسوس دست کم او نمیتواند درکش
کند.»
نوجوان پس از طی طریق بسیار به
کشاورزی برمیخورد که یک خانه رعیتی به نام «آخر دنیا» آن حوالی سراغ دارد و به
نوجوان میگوید که چیزی که دنبالش میگردد خیلی نزدیک است و فقط نیم ساعت تا اینجا
فاصله دارد.
نوجوان خسته از سفر طولانی خود
را به آنجا میرساند. از ساکنان خانه میپرسد که آیا میتواند آنجا بماند و کار
کند و آنها هم او را به عنوان پیشخدمت میپذیرند و او با سختکوشی مشغول انجام
کارهای روزمره میشود. به زودی مورد علاقه همه قرار میگیرد و دیگر هرگز فکر فرار
به سرش نمیزند چرا که حس میکند در خانه خودش است.
(۲)
فرانتس کافکا که خود یکی از
علاقمندان و ستایشگران جدی آثار والزر بود نوشته کوتاهی دارد که ماکس برود آن را
تحت عنوان «فرفره» در مجموعه آثار او گنجانده است.
این نوشته کوتاه در مورد فیلسوفی
است که به دنبال کودکانی که با فرفره بازی میکنند میافتد و خیال میکند که اگر
فرفره در حال چرخش را وسط بازی بقاپد، به راز جهان دست یافته و معنای همه چیز بر
او منکشف میشود: «به گمان او شناخت هر جزئی از جمله شناخت فرفرهای در حال چرخش
برای شناخت کل کافی بود. از این رو به مسائل بزرگ نمیپرداخت چنین کاری در نظرش
باصرفه نمینمود. به عقیده او اگر جزئیترین جزء واقعا بازشناخته میشد همه چیز
بازشناخته شده بود. از این رو تنها به فرفره در حال چرخش میپرداخت.»
در واقع فیلسوف داستان کافکا
بر خلاف نوجوان داستان والزر که در جستجوی دنیای بزرگ (macrocosm) راهی
سفر میشود، دغدغه خرد ـ جهان (microcosm) را دارد. اما وجه اشتراک این دو متن که
در فاصله کوتاهی از هم نوشته شدهاند (متن والزر در سال ۱۹۱۷ و متن کافکا در سال
۱۹۲۰) این است که هر دو به مساله زیستن در میانه جریان زندگی و به سر بردن در وسط
ماجراهای روزمره توجه دارند.
در مورد نوجوان داستان والزر
ما با گونهای گریز از زندگی خالی و بیتعلق به سوی جایی به نام «آخر دنیا» و در نهایت
استقرار در میانه یک زندگی روزمره معنادار روبروییم: نوجوان که به دنبال فضایی بیرون
از این دنیا یعنی همان آخر دنیاست سرانجام مقصودش را جایی مییابد که اتفاقا بیش
از هر جایی در همین دنیا و روزمرگیهایش غرق میشود و فقط نام آن خانه به شکلی کنایی
«آخر دنیا» است.
اشتباه دیگر نوجوان این است که
فکر میکند خود دنیا هم همچون تمامی ابژههایی که در آن وجود دارند میتواند ابژه
شناخت و تجربه او باشد. غافل از اینکه لازمه چنین تصوری این است که او بتواند از
جایی بیرون از دنیا به دنیا بنگرد و جای بیرون از دنیا (یا در واقع همان آخر دنیا)
وجود ندارد.
اشتباه فیلسوف قصه کافکا هم
مشابه اشتباه نوجوان داستان والزر است: او دچار این خیال باطل است که میتواند با
بیرون ایستادن از جریان اتفاقات و فعالیتهای روزمره که برسازنده زندگی واقعی و
ملموس آدمیان است، اصول کلی و معنای این زندگی را دریابد. او میخواهد با اینکه در
بازی کودکان با فرفره مشارکت ندارد فرفره را به دست بیاورد اما هر بار که در جهت میل
خود عمل میکند این کار را ناممکن مییابد: «... ولی همین که آن شی چوبی بیمقدار
(فرفره) را در دست میگرفت احساس نفرت میکرد و قیل و قال بچهها که تا این لحظه
از آن غافل مانده بود ناگهان در گوشش میپیچید پا به فرار میگذاشت و خود مانند
فرفره زیر تازیانهای ناشی به پیچ و تاب در میآمد.»
در واقع معلوم میشود که دستیابی
به فرفره فقط از خلال حضور در جریان بازی و درک معنای زندگی صرفا از طریق زیستن در
میانه جریان زندگی ممکن میشود.
نوشته: فرشید فرهمندنیا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر