ترجمه از خسرو نافذ
درهاي دوزخ
... تنها و رها شده ايم
چون کودکاني گم کرده راه در جنگل.
وقتي تو روبه روي من مي ايستي و مرا نگاه مي کني،
چه مي داني از دردهايي که درون من است
و من چه مي دانم از رنج هاي تو.
و اگر من خود را پيش پاي تو به خاک افکنم
و گريه و زاري سر دهم
تو از من چه مي داني
بيش از آنچه از دوزخ مي داني
آن هم آنچه ديگري براي تو بازگو مي کند
که سوزان است و دهشتناک.
از اين رو
ما انسان ها
بايد چنان با احترام،
چنان انديشناک
و چنان مهربان
پيش روي هم بايستيم
که در مقابل درهاي دوزخ.
درهاي دوزخ
... تنها و رها شده ايم
چون کودکاني گم کرده راه در جنگل.
وقتي تو روبه روي من مي ايستي و مرا نگاه مي کني،
چه مي داني از دردهايي که درون من است
و من چه مي دانم از رنج هاي تو.
و اگر من خود را پيش پاي تو به خاک افکنم
و گريه و زاري سر دهم
تو از من چه مي داني
بيش از آنچه از دوزخ مي داني
آن هم آنچه ديگري براي تو بازگو مي کند
که سوزان است و دهشتناک.
از اين رو
ما انسان ها
بايد چنان با احترام،
چنان انديشناک
و چنان مهربان
پيش روي هم بايستيم
که در مقابل درهاي دوزخ.
چند خط از نامه فرانتس کافکا به اسکار پولاک، پراگ، يکشنبه، 3 نوامبر سال 1903
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر