بندی از نون نوشتن!
محمود دولتآبادی: انساندوستي (اومانيسم) براي نويسندهاي كه شروع به كار ميكند، لازم و خوب است، اما كافي نيست. نويسنده بايد از مرحلهي انساندوستي، بتواند به درك روابط و مضامين حاكم بر انسان و بر جامعه پي ببرد و در بازتاب اين روابط و مضامين، در كار خود اعتلاء بيابد. استنباط كردهام، نويسندهاي همين كه مقبول جامعه افتاد، به صورت بادكنكي رنگي، به وسيلهي تبليغات به آسمان فرستاده ميشود. يعني كه سبك ميشود و از خاك به هوا تبعيد ميشود! عكس اين همه صادق است. نويسنده، پس از اين كه به همّت سالها رنج و دشواري هويت اجتماعي پيدا كرد، با هر چه ثقل كه يافته است، به اعماق فرو ميافتد. برخي در اعماق شناور و غواص، برخي در باتلاقِ عمق گم و نابود ميشوند. پس نويسنده بايد بتواند بارِ گرانِ زمين را بر گردهي خود تاب بياورد. بادبادكها را به هوا ميفرستند تا بتركند و ميتركند، تو را در اعماق پرتاب ميكنند تا گم و نابود شوي، اما شناور اگر در عمق تاب بياوري، اميدي به گم و نابودنشدنت هست، غوّاصي بياموز و تاب بياور! تاب بياور؛ بار گران جهان را بر گردهي بسودهي خود، تاب بياور! احساس ميكنم دشوارترين كارها براي نويسنده ـ دست كم براي من ـ زندگي كردن است. واقعاً چگونه بايد زندگي كنم؟ هميشه احساس ميكردهام بلد نيستم زندگي كنم. و آيا براي ديگران، دشوارترين امور زندگي كردن نيست؟ چهقدر دشوار است زندگي كردن! فقط پس از اينكه كاري در نوشتن انجام ميدهم، تازه به ياد ميآورم كه گويا در حين كار، مشغول زندگي كردن بودهام و بس! و چه ثمر؟ چون وقتي به يادش ميافتم كه ديگر گذشته است! وان را كه خبر شد، خبري باز نيامد! قبراق و بهراه نيستم. درنگي ترديدآميز دارم. توقفي نگرانكننده احساس خردينگي ميكنم. دنيا را بسي بزرگ ميبينم آنقدر بزرگ كه خودم در مقابلش بيش از حد، كوچك و كوچك و كوچك حس ميكنم. به روشني ميبينم كه نميتوانم جهان را هضم كنم. اگر قبلاً برخورد روانتري با زندگي داشتهام، لابد براي اين بوده است كه تمام هستي و نيرويم را ميتوانستم روی يك نقطهي زندگي متمركز كنم؛ و گمان ميكنم براي يك رماننويس، هيچ عارضهاي خطرناكتر از اين نيست كه تمركزش از هم گسيخته بشود. براي پرهيز از اين فاجعه بر هر نويسندهاي لازم است كه ـ به هر طريقي كه خود كشف ميكندـ روح و خيال خود را در جهت تمركز، تربيت كند. يكي از روشهاي چنين رياضتكشياي اين است كه تابع امور معيشتي نباشد. براي اين كار، هر نويسندهاي بايد طريقهي خاص خود را بجويد و بيابد. روش ديگر اين است كه بتواند براي انجام كار خود، نظم خاصي به وجود بياورد! نظم در كار، لااباليگري هنري، از آنگونه كه پيوسته به نظريهي الهام و اين مزخرفات است، نبايد جانشين نظم منطقي ـ منطق خاص هر هنرمند در كارـ بشود. اگر ميگويم تابع امور معيشتي نبايد شد، نه براي راه دادن به لااباليگري و بيبندوباري است؛ بلكه دقيقاً به خاطر سلطه داشتن بر خود و امكان توانايي براي برقرار كردن نظم خلاقيت است. به عبارت روشنتر، رهايي از قيد معيشت بهمنظور اينكه انسان بتواند تمام زندگي خود را در خدمت كار و پيكار خلاقيت و نظم اين مهم قرار بدهد
محمود دولتآبادی: انساندوستي (اومانيسم) براي نويسندهاي كه شروع به كار ميكند، لازم و خوب است، اما كافي نيست. نويسنده بايد از مرحلهي انساندوستي، بتواند به درك روابط و مضامين حاكم بر انسان و بر جامعه پي ببرد و در بازتاب اين روابط و مضامين، در كار خود اعتلاء بيابد. استنباط كردهام، نويسندهاي همين كه مقبول جامعه افتاد، به صورت بادكنكي رنگي، به وسيلهي تبليغات به آسمان فرستاده ميشود. يعني كه سبك ميشود و از خاك به هوا تبعيد ميشود! عكس اين همه صادق است. نويسنده، پس از اين كه به همّت سالها رنج و دشواري هويت اجتماعي پيدا كرد، با هر چه ثقل كه يافته است، به اعماق فرو ميافتد. برخي در اعماق شناور و غواص، برخي در باتلاقِ عمق گم و نابود ميشوند. پس نويسنده بايد بتواند بارِ گرانِ زمين را بر گردهي خود تاب بياورد. بادبادكها را به هوا ميفرستند تا بتركند و ميتركند، تو را در اعماق پرتاب ميكنند تا گم و نابود شوي، اما شناور اگر در عمق تاب بياوري، اميدي به گم و نابودنشدنت هست، غوّاصي بياموز و تاب بياور! تاب بياور؛ بار گران جهان را بر گردهي بسودهي خود، تاب بياور! احساس ميكنم دشوارترين كارها براي نويسنده ـ دست كم براي من ـ زندگي كردن است. واقعاً چگونه بايد زندگي كنم؟ هميشه احساس ميكردهام بلد نيستم زندگي كنم. و آيا براي ديگران، دشوارترين امور زندگي كردن نيست؟ چهقدر دشوار است زندگي كردن! فقط پس از اينكه كاري در نوشتن انجام ميدهم، تازه به ياد ميآورم كه گويا در حين كار، مشغول زندگي كردن بودهام و بس! و چه ثمر؟ چون وقتي به يادش ميافتم كه ديگر گذشته است! وان را كه خبر شد، خبري باز نيامد! قبراق و بهراه نيستم. درنگي ترديدآميز دارم. توقفي نگرانكننده احساس خردينگي ميكنم. دنيا را بسي بزرگ ميبينم آنقدر بزرگ كه خودم در مقابلش بيش از حد، كوچك و كوچك و كوچك حس ميكنم. به روشني ميبينم كه نميتوانم جهان را هضم كنم. اگر قبلاً برخورد روانتري با زندگي داشتهام، لابد براي اين بوده است كه تمام هستي و نيرويم را ميتوانستم روی يك نقطهي زندگي متمركز كنم؛ و گمان ميكنم براي يك رماننويس، هيچ عارضهاي خطرناكتر از اين نيست كه تمركزش از هم گسيخته بشود. براي پرهيز از اين فاجعه بر هر نويسندهاي لازم است كه ـ به هر طريقي كه خود كشف ميكندـ روح و خيال خود را در جهت تمركز، تربيت كند. يكي از روشهاي چنين رياضتكشياي اين است كه تابع امور معيشتي نباشد. براي اين كار، هر نويسندهاي بايد طريقهي خاص خود را بجويد و بيابد. روش ديگر اين است كه بتواند براي انجام كار خود، نظم خاصي به وجود بياورد! نظم در كار، لااباليگري هنري، از آنگونه كه پيوسته به نظريهي الهام و اين مزخرفات است، نبايد جانشين نظم منطقي ـ منطق خاص هر هنرمند در كارـ بشود. اگر ميگويم تابع امور معيشتي نبايد شد، نه براي راه دادن به لااباليگري و بيبندوباري است؛ بلكه دقيقاً به خاطر سلطه داشتن بر خود و امكان توانايي براي برقرار كردن نظم خلاقيت است. به عبارت روشنتر، رهايي از قيد معيشت بهمنظور اينكه انسان بتواند تمام زندگي خود را در خدمت كار و پيكار خلاقيت و نظم اين مهم قرار بدهد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر