مطا لب درج شده نظر **خراسانی ** نمی باشد.

آرشیو خراسانی

۱۳۸۸ خرداد ۱, جمعه

بخشهای از یک گفتگو با دایوش آشوری

اصلا...

موافق نيستم. اينکه يک تعريف ذات‌باورانه از روشنفکری بکنيم و روشنفکری را ضرورتاً غير دينی يا ضد دينی بدانيم، من با چنين تصوری همراه نيستم. البته نمونه‌های کلاسيک روشنفکری کم و بيش اين طور بودند. پيشاهنگان ايده‌های روشنگری مانند ولتر و ديدرو و دانشنامه نويسان فرانسه، يا بعدها، روشنفکران مارکسيست لنينيست ضد دينی بودند و دين را "ترياک توده‌ها" می‌دانستند. روشنفکری قرن نوزدهم با تکيه بر عقلانیّت و علم، بنا به تعريف، غير دينی يا ضد دينی شناخته می‌شد. اما امروزه چنين مفهوم مطلقی مصداق ندارد. يعنی نه روشنفکران غير دينی نماينده عقل کل هستند و نه حتی علم نماينده روشن‌انديشی مطلق به شمار می‌آيد، آن چنان که در قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم تصور می شد. زيرا سوژه شناسنده ناب، بيرون از زيرمتن جامعه و تاريخ، سخت زير تيغ سنجشگری نظری رفته است. بعلاوه، دينی بودن يک تعريف معين و مطلق ندارد

در جامعه ايرانی از طيف راست سنتی خيلی محافظه کار مذهبی تا طيفی که خودش را روشنفکر دينی می داند، همه در ايمان دينی يا به جای آوردن آداب شرعی مشترک اند، اما حتی در همان حوزه مسائل ايمانی هم اختلافات فراوان هم دارند. خيلی از روشنفکران دينی به ديدگاه‌های تازه‌ای از طرح مسائل در باب رابطه دين و دولت و جامعه رسيده اند که با ديدگاه روشنفکران لائيک فرق اساسی ندارد. آنها هم به آزادی، به دمکراسی، به پارلمانتاريسم، به عقلانيت و انديشه انتقادی رسيده اند. اينها از ديد محافظه کاران سنتی از حوزه دين خارج شده اند. ولی اينها خودشان را دينی می دانند و مهم اين است که خودشان، خودشان را چه گونه تعريف می کنند، يعنی خودآگاهی‌شان و کردارشان چه گونه است. ما نمی توانيم تعريف خودمان را به آنها بدهيم. مفهوم‌ها در عالم "ثابتات عقلی" و مجردات، مطلق اند، اما در واقعیّت، در ميدان زندگانی تاريخی، با يکديگر در آميزش و ميانکُنش و داد و ستد اند


در...

اوايل قرن نوزدهم، با جنگ های ايران و روس ما آشنا شديم با دنيايی که هيچ اطلاعی از آن نداشتيم. برای دنيای بسته سنتی آن روز ما تجدد يک هجوم خارجی بود. آمدن عناصرش هم به‌شدت با مقاومت رو به رو می شد. مردمان سنتی ما حتی در مقابل کارد و چنگال و ميز و صندلی مقاومت می کردند. به مدرسه و علم مدرن و نهادهای تازه اجتماعی و سياسی سخت پرخاش می‌شد. برای اينکه مدرنيزاسيون پديده بومی ما نبود. از بيرون آمد و ديوارهای قلعه سنتی ما را شکست. در نتيجه، تا آمديم با آن آشنا بشويم و اخت بشويم و بفهميم که اصلا چه چيزی روی داده، يک قرن با همه حوادث و انقلاب‌ها و خون ريزی‌ها و کودتا‌ها گذشت

می‌بايست قرنی بگذرد تا پوست کهنه را بيندازيم و پوست نو درآوريم و از نو بپرسيم که چه می‌خواهيم و چه نمی‌خواهيم. در آن روزگاران آغازين از ناصرالدين شاه گرفته، که در برابر ورود ايده‌های مدرن مقاومت می‌کرد، تا منورالفکرانی که می خواستند ما را متجدد کنند، مسئله را چه قدر و چه گونه می‌فهميدند؟ ماشاءالله آجودانی اين داستان را بررسی سنجيده و دقيقی کرده است و اسمش را "مشروطه ايرانی" گذاشته است. بديهی‌ است که ما از اول نمی توانستيم همين نگره ای را داشته باشيم که امروز داريم. اين نگره حاصل گذار طولانی تاريخی ما و تجربه‌های دردناک ما و نيز سير تاريخ جهانی است که ما را به اين جا رسانده است

ما امروزه در خانه ها و شهرهايی زندگی می کنيم و در سازمان هايی کار می کنيم که مال دنيای مدرن اند. ساختارهای مدرن اند. ولی اگر به ياد بياوريم تهران صد سال پيش را و مردمی را که با الاغ و شتر در کوچه‌ها و خيابان‌های پرخاک و گل رفت و آمد می کردند، متوجه می شويم که اين چيزها چقدر بيگانه بودند با دنيای ما. ما در دنيای فروبسته سنتی خودمان زندگی می کرديم، در پشت حصارهای تاريخی‌مان، که جلوی ديد ما را نسبت به هر چيز بيرونی می‌گرفت. ناگهان سيلی از بيرون آمده و همه چيز را در دنيای ما در هم شکست و ما را بشدت دچار بحران کرده و همه چيز را عوض کرد، بدون اينکه اين دگرگونی‌ها از دل تمدن و فرهنگ ما بيرون آمده باشد، بدون اينکه اراده ما در آن دخيل بوده باشد. بنابراين، در مرحله اول يک نوع هجوم است. همان هجومی است که تمدن غربی برای تصرف کره زمين می کند. اين هجوم برای جهانگيری در ذات تکنولوژی و علم و تکنولوژی مدرن هست

مسئله ای که می خواهم اين جا به آن اشاره کنم اين است که ما بايد ميان مدرنيته و مدرنيزاسيون فرق بگذاريم. مدرنيته يا، به اصطلاح من، "مدرنيت" يک پديده خاص دنيای غربی است و کم و بيش خاص کشورهای پيشگام مدرنيته. مثل آلمان و انگليس و فرانسه و تا حدودی ايتاليا. دنيای بيرون از اينها، زير پرتوافشانی ايده‌های مدرن و دست‌آوردهای انقلاب صنعتی، در واقع، خواهان مدرنيزاسيون است. مدرنيزاسيون يعنی گرفتن تکنولوژی و صنعت مدرن، برپا کردن نهادهای سياسی، اجتماعی، فرهنگی، دولتی و ارتشی مدرن، و، در کل، آموختن شکل‌های مادی و ذهنی زندگی مدرن ازپيشگامان آن

واقعيت اين است که مسئله ما در اساس اساساً فهم کانت و هگل و هيدگر نيست، بلکه آموخته شدن با تکنولوژی و صنعت و اقتصاد مدرن، رفاه بيشتر در پرتو آن‌ها، و برپا کردن نهادهای اجتماعی – سياسی مدرن و اين جور چيزهاست. اين کم و بيش مسئله همه دنيای غير غربی است. ژاپنی ها هم از اين حد پيشتر نرفته اند. چينی ها و کره ای‌ها و همه آن‌ها که ما امروز حسرت‌شان را می خوريم در همين کار اند، يعنی مدرنيزه شدن. اما مدرنيته، به دلايل بسيار عميق تاريخی و فرهنگی، و از جمله—تأکيد می‌کنم—زبانی، مال دنيای غرب و در درجه اول مال هسته مرکزی آن در اروپا، يعنی فرانسه و انگليس و آلمان است. حتی سوئد و نروژ و فنلاند هم با همه پيشرفتگی‌شان در مدرنيزاسيون گمان نمی‌کنم چندان کند و کاو در بنيادهای مدرنیّت کنند و هرگز خبری از وجود جريان‌های بزرگ و نوآور فکری، چه علمی چه فلسفی، در آن‌ها نشنيده ايم

گرفته شده از بی بی سی

هیچ نظری موجود نیست: