دو شعر از كيومرث منشيزاده
بهاري جامانده در درهي زنگاري
بُزُر
بزرگ
بزرگ و بزرگ و بزرگ تر
مي شوم
در دره يي هميشه بهار
كه آسماني نه نيليِ نيلي
و نه بنفشِ بنفش
بر رويش
خيمه زده بود
و رودخانهيي شيرقهوهاي پيچاپيچ
دونيمهاش كرده بود
(در نيمهييش قُلقُل چشمهيي
كفپاي زغالاخته را
قلقلك ميداد
و در نيمهي ديگر
يكي سپيدار سرسبز
قامت آبي خود را
در مانداب
به تماشا ايستاده بود)
چه رودخانهيي
و
چهدرهيي!
رودخانهيي پر پيچ وخم
كههمچون شير شرزه
يال تكان ميداد
و گاوميشهاي ماه پيشاني
و ماهيان ابلق
و مرغان ماهيخوار رنگارنگ را
در انحناي رنگينكمان
چه دره يي!
دره يي با غروبهاي ارغواني
و دره يي
لبريز از زردآلو و سبزقبا و سينهسرخ و آلوزرد
كه در پيچاپيچ پچپچهي چلچله و چكاوك و بلدرچين
شب همه شب
به اعماق بيخوابي
پر
تا
ب شده بود
و امروز، امروز
من-من بچهي خوشخيال ديروز-
و
شهر
شهري كه شب
نه از قار و قور قورباغه خبريست
و نه از عوعو سگ
شهري معلق- در زير آسماني
كه نه سربيِ سربيست
و نه دوديِ دودي
( شهري غوطهور در هايوهوي تنفس
-تنفس چهارپاياني با پاي لاستيكي-
كه هياهوي بوقآساي آنان
در چشم قرقي و قرقاول و باقرقره
خاك مُرده پاشيده است)
باري، من
در ميان خوشبوقترين ملتها
زندگي ميميرم
*******
بهار زرد
بر من بهار پُرشكوفهي باغ بهار او
آغوش سبز خود
به تمنا
گشوده است
طاووس خوابديدهي گنگ نگاه من
در سبززار شستهي چشمان مست او
با بالهاي بستهي خود
پرسه ميزند
در آبشار نقرهيي گيسوان او
سر پنجه را سراسر شب
ميبرم فرو
وقتي كه صبح پيچك آن بازوان گرم
برگرد ساقهي تن من حلقه ميشود
در من
غم گذشتن ايام
ميدود
ترس غروب زعفراني پاييز زودرس
-چون كوليان خانهبهدوش ترانهخوان-
در سبزههاي زرد دلم
خيمه ميزند
ميترسم از بهار
ميترسم از خزان
بهاري جامانده در درهي زنگاري
بُزُر
بزرگ
بزرگ و بزرگ و بزرگ تر
مي شوم
در دره يي هميشه بهار
كه آسماني نه نيليِ نيلي
و نه بنفشِ بنفش
بر رويش
خيمه زده بود
و رودخانهيي شيرقهوهاي پيچاپيچ
دونيمهاش كرده بود
(در نيمهييش قُلقُل چشمهيي
كفپاي زغالاخته را

قلقلك ميداد
و در نيمهي ديگر
يكي سپيدار سرسبز
قامت آبي خود را
در مانداب
به تماشا ايستاده بود)
چه رودخانهيي
و
چهدرهيي!
رودخانهيي پر پيچ وخم
كههمچون شير شرزه
يال تكان ميداد
و گاوميشهاي ماه پيشاني
و ماهيان ابلق
و مرغان ماهيخوار رنگارنگ را
در انحناي رنگينكمان
گرد كرده بود
چه دره يي!چه دره يي!
دره يي با غروبهاي ارغواني
و دره يي
لبريز از زردآلو و سبزقبا و سينهسرخ و آلوزرد
كه در پيچاپيچ پچپچهي چلچله و چكاوك و بلدرچين
شب همه شب
به اعماق بيخوابي
پر
تا
ب شده بود
و امروز، امروز
من-من بچهي خوشخيال ديروز-
و
شهر
شهري كه شب
نه از قار و قور قورباغه خبريست
و نه از عوعو سگ
شهري معلق- در زير آسماني
كه نه سربيِ سربيست
و نه دوديِ دودي
( شهري غوطهور در هايوهوي تنفس
-تنفس چهارپاياني با پاي لاستيكي-
كه هياهوي بوقآساي آنان
در چشم قرقي و قرقاول و باقرقره
خاك مُرده پاشيده است)
باري، من
در ميان خوشبوقترين ملتها
زندگي ميميرم
*******
بهار زرد
بر من بهار پُرشكوفهي باغ بهار او
آغوش سبز خود
به تمنا
گشوده است
طاووس خوابديدهي گنگ نگاه من
در سبززار شستهي چشمان مست او
با بالهاي بستهي خود
پرسه ميزند
در آبشار نقرهيي گيسوان او
سر پنجه را سراسر شب
ميبرم فرو
وقتي كه صبح پيچك آن بازوان گرم
برگرد ساقهي تن من حلقه ميشود
در من
غم گذشتن ايام
ميدود
ترس غروب زعفراني پاييز زودرس
-چون كوليان خانهبهدوش ترانهخوان-
در سبزههاي زرد دلم
خيمه ميزند
ميترسم از بهار
ميترسم از خزان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر