احد قربانی
ایـن پـذیـرفـتـی، بماندی زان دگـر
که محبّ از ضدّ محبوب است کر
مولانا
***
تفکر گروهی چیست؟ نمودهای آن کدام است؟ چگونه چشم و گوش ما را می بندد؟ چگونه وجدان ما را از کار می اندازد واز ما انسانی نادادگر، یکسونگر، شکنجهگر، جلاد و جانی می سازد؟ ما انسانها از یک سو مجبوریم به طور جمعی کار، مبارزه و تفریح کنیم و از سوی دیگر هرگاه دستهای تشکیل دهیم خطر افتادن در دام سوء استفاده از قدرت، پیروی کورکورانه، تفکر گروهی و از دست دادن تفکر و شخصیت مستقل خود و جزئی بیاراده و بیوجدان از یک سازمان شدن، ما را تهدید می کند. چه باید کرد؟ چه کنیم که در دام تفکر گروهی نیفتیم و چشم و گوش ما را نبندد و وجدان ما را خواب نکند؟ بیشک مهمترین گام در راه بیمه کردن خود در کار گروهی، بیماریشناسی آن است.
گروه فرد را دگرگون می کند
وضعیت محیطی که در آن زندگی می کنیم و ذهنیت گروهی که به آن وابستهایم، رفتار و نگرش فردی ما را بطور بنیادی تغییر میدهد. روانشناسان و پژوهشگران براین باورند که اگر یک زندگی جمعی و یک جو گروهی قدرتمند شخصیت ما زیر فرمان خود بگیرد و آنرا محو و نابود کند، آرامترین، صلحجوترین، و خشونتستیزترین انسان از میان ما نیز آماده ارتکاب شکنجه و جنایت است. در باره این پدیده، بسیاری از روانشناسان، از آن میان فلیپ زیمباردو (Philip Zimbardo) در کتاب تاثیر ابلیسی (The Lucifer Effect) همنظر هستند.
فقط افراد احساسات و عواطف ما را بر می انگیزند
آنچه از محیط و گروه می گیریم فقط در سطح رفتارهای اجتماعی نیست، بلکه حتی در ژرفترین کنش و واکنش تنکردشناسی (فیزیولوژیک) ما اثر می گذارد، نمود دارد و قابل ردیابی است.
پژوهشگران تاثیر تنکردشناسی پیشداوری و تعصب را در بر خورد انسانها بررسی کردند. افراد مورد آزمایش، که عدهای دانشجویان امریکائی بودند، به تصاویری از انسانها از اقشار گوناگون اجتماعی نگاه میکردند. همزمان پژوهشگران فعالیت منطقه قشر میانی مغز (MPFC) افراد مورد آزمایش را با تصویرساز تشدید مغناطیسی (MRI) مورد مطالعه قرار میدادند.
وقتی شحص مورد آزمایش یک معتاد را می بیند هیچ فعالیتی در MPFC ثبت نمیشود. این شخص فرد معتاد را، احتمالن در نتیجۀ پیشداوریهای ژرف خویش، به عنوان یک فرد انسانی نمی نگرد. اما آزمایش نشان می دهد، وقتی پژوهشگران با عکسها، پرسش سادهای چون به نظر شما این گدا چه میوهای را دوست دارد را مطرح می کنند، بیدرنگ در MPFC فعالیت مشاهده می شود. این پرسش ساده این شخص را به یک فرد تبدیل می کند و در نتیجه در MPFC واکنش دیده میشود.
بر اساس یکی از اصولهای بنیادی روانشناسی، انسانها گروه خود را ترجیح میدهند و همه "رفتارهای زشت" را به سهولت به اعضای گروه دیگر نسبت می دهند. پدیده تفکر گروهی وقتی در افراد نمایان می شود که در نتیجه پیوستن فرد به یک گروه یک "من جمعی" پدیدار شود. هر چه بیشتر شخص خود را بخشی از گروه ببیند، به همه میزان ارزشها و قوانین گروه را می پذیرد، علایق خود را با گروه تطبیق می دهد و در نهایت حاضر است به خاطر "منافع مشترک" حتی جان خود را فدا کند.
آزمایش زندان استنفورد
یکی از مطالعاتی که نشان میدهد هنجارهای سازمانی تا چه اندازه میتوانند قوی باشند، در سال ۱۹۷۱، در آزمایشی معروف به زندان دانشگاه استنفورد (Stanford)، و با طراحی و نظارت فیلیپ زیمباردو انجام شد. زیمباردو و همکارانش به فرایندهای روانشناختی که در زندانبان و زندانی روی میدهد علاقهمند بودند. آنها در زیرزمین دانشکده روانشناسی یک زندان درست کردند. در یک روزنامهٔ محلی آگهی به این مضمون دادند: برای یک آزمایش روانشناسی، به تعدادی افراد واجد الشرایط نیاز داریم، و برای شرکت در آن، حقوق خواهید گرفت.
پژوهشگران از بین ۷۵ نفری که به آگهی پاسخ دادند، ۲۴ نفر را انتخاب کردند. خصوصیات این افراد چنین بود: دانشجو، سفیدپوست، از طبقهٔ متوسط، بالغ (از لحاظ عقلی)، با ثبات (از لحاظ هیجانی)، نرمال، و باهوش، از سراسر آمریکا و کانادا. هیچیک از آنها سابقهٔ زندان نداشتند، و ظاهرا، همهٔ آنها به اصول و ارزشهای اخلاقی مشابهی پایبند بودند.
با شیر یا خط کردن، ۱۲ نفر زندانبان و ۱۲ نفر دیگر، زندانی شدند. زیمباردو با ادارهٔ پلیس محلی صحبت کرده، و آنها قبول کردند تا در آزمایش وی با او همکاری کنند.
«زندانیها» در خانههای خود در نقاط مختلف شهر نشسته بودند که یک ماشین پلیس به طور غیرمنتظره جلوی خانهٔ آنها پارک کرد. مامورانی با لباس پلیس آنها را دستبند و چشمبند زدند، آنها را به زندان مصنوعی بردند، بازرسی بدنی کردند، مایع ضد شپش روی آنها ریختند، عکس گرفتند، انگشتنگاری کردند، لباس زندانی به آنها دادند، به جای اسم، به آنها شماره دادند. هر دو نفر زندانی را داخل سلولی با میلههای آهنی انداختند. به آزمودنیهایی که نقش زندانبان داشتند، لباس خاکی رنگ، باتوم، سوت، و عینکهای تیره آینهای دادند. به آنها گفته شد که هر طور بخواهند میتوانند زندان را اداره کنند ولی حق استفاده از تنبیه بدنی ندارند.
پژوهشگران میخواستند ببینند که آیا از روی صفات شخصیتی و ذاتی زندانیان و زندانبانان، میتوان علت بدرفتاریهایی را که در زندانهای آمریکا دیده میشود را درک کرد. یکی دانشجویان، «رئیس زندان»، و زیمباردو، «سرناظر» یا سرپرست زندان بود. زیمباردو چند شرط ویژه را به آزمودنیها اعلام کرد و امیدوار بود که با این شروط بتواند سردرگمی، شخصیتزدایی، و فردیتزدایی را تشدید کند.
به زندانبانان اسلحه داده شد، اما فقط حق کاربرد باتومهایی چوبی را داشتند. هدف از این کار این بود که زندانبانان نشان دهند که در چه مقامی هستند. به آنها لباس و شلوار خاکی شبیه به لباس زندانبانان داده شد. همچنین، به آنها عینکهای آینهای داده شد تا از «تماس چشمی» ممانعت شود.
به زندانیان روپوشهایی گل و گشاد و کلاههای تنگ داده شد تا دائم در عذاب باشند. زندانبانها زندانیها را با شماره صدا میکردند و این شمارهها روی لباس زندانیها دوخته شده بود. یک زنجیر به پاهایشان بسته بودند تا یادشان باشد که زندانی هستند.
روز قبل از آزمایش، یک جلسهٔ توجیهی برای زندانبانان گذاشته شد. در طول این جلسه، به آنها گفته شد که نمیتوانند به زندانیان آسیب فیزیکی برسانند. زیمباردو، به عنوان سرپرست زندان، به نگهبانان گفت: «می توانید حوصله زندانیها را سر ببرید، و تا اندازهای احساس ترس ایجاد کنید. میتوانید این احساس را در آنها به وجود آورید که زندگی آنها کاملاً تحت کنترل ماست، تحت کنترل سیستم، شما و من است. باید آنها را متوجه کنید که هیچگونه حریم شخصی ندارند. ما فردیت آنها را به شیوههای مختلف از آنها خواهیم گرفت. به طور کلّی، همهٔ این کارها باید به یک حس ناتوانی، درماندگی، و بیقدرتی منجر شود. یعنی، در این موقعیت، همهٔ قدرت دست ماست و آنها هیچ قدرتی ندارند.»
روز اول، اتفاق خاصی نیفتاد، اما روز دوم شورش شد. زندانیهای سلول شمارهٔ ۱، با تختخوابهای خود درب سلول را مسدود کردند و کلاههایشان را در آوردند. آنها از بیرون آمدن خودداری کردند و هیچیک از کارهایی را که نگهبانان به آنها میگفتند انجام ندادند.
نگهبانان به این نتیجه رسیدند که برای مقابله با این شورش، به تعداد بیشتری نگهبان نیاز است. نگهبانانی که در شیفتهای دیگر کار میکردند داوطلب شدند تا «اضافه کاری» کرده، و به درهم شکستن شورش کمک کنند. آنها با کپسولهای آتش نشانی به زندانیان حمله کردند، و این کار، بدون نظارت پژوهشگران انجام شد.
زندانبانان برای کنترل زندانیها، از تاکتیکهای روانشناسی استفاده کردند. آنها یک «سلول ویژه» درست کردند که در آن، از زندانیهایی که در شورش شرکت نداشتند، با پاداشهای مخصوصی پذیرایی میشد. مثلاً، به جای غذاهای حاضری، به آنها غذای خوشمزهتر داده میشد. زندانیهایی که داخل سلول ویژه بودند، حاضر نشدند غذای خوب را بخورند، زیرا میخواستند با زندانیان دیگر هم شکل باشند.
بعد از فقط ۳۶ ساعت، یکی از زندانیان شروع کرد به «دیوانه وار» عمل کردن. زیمباردو میگوید که زندانی شمارهٔ ۸۶۱۲ شروع کرده به کارهای جنون آمیز، جیغ کشیدن، داد کشیدن، فحش دادن، و بشدت عصبانی شدن، طوری که انگار کنترلش را از دست دادهاست. مدتی طول کشید تا متوجه شویم که او واقعا در رنج است و باید او را مرخص کنیم.
نگهبانان زندانیان را مجبور میکردند تا شمارهٔ خود را تکرار و آنها را حفظ کنند. آنها میخواستند این ایده را در زندانیان تقویت کنند که هویت جدیدشان، فقط یک عدد است. خیلی زود، نگهبانها از این تکرار شمارهها به عنوان شکنجه زندانیها استفاده کردند. هنگامی که زندانیان در شمردن اعداد اشتباه میکردند، آنها از تنبیه بدنی به صورت کلاغپر، بشین و پاشو، یا شنا استفاده میکردند.
اوضاع بهداشتی به سرعت بد شد، و هنگامی بدتر شد که نگهبانان به بعضی زندانیان اجازه رفتن به دستشوئی ندادند. به عنوان تنبیه، به زندانیان اجازه داده نمیشد تا سطلهای زباله و مدفوع را خالی کنند.
تشک برای زندانیها وسیلهای بسیار ارزشمند محسوب میشد. به همین دلیل، نگهبانان برای تنبیه زندانیها، تشک هایشان را میگرفتند تا آنها مجبور شوند روی کف سیمانی بخوابند. بعضی زندانیان را مجبور کردند تا چند ساعت برهنه بمانند. این روشی دیگر برای تحقیر کردن آنها بود.
خود زیمباردو نیز جذب این آزمایش شده بود، و در آن، به عنوان سرپرست، فعالانه شرکت میکرد. روز چهارم، بعضی زندانیان در بارهٔ تلاش برای فرار صحبت میکردند. زیمباردو و نگهبانان تلاش کردند تا زندانیان را به یک ایستگاه پلیس واقعی ببرند که مکانی امن تر بود، اما کارمندان ادارهٔ پلیس گفتند که دیگر نمیتوانند به شرکت در آزمایش زیمباردو ادامه دهند.
با ادامهٔ آزمایش، چند تن از نگهبانان به طرز فزایندهای خشن و بیرحم شدند. پژوهشگران متوجه شدند که حداقل یک سوم نگهبانان تمایلات آزازگرائی (سادیستی) واقعی از خود نشان میدادند. بعضی از زندانبانان زندانیان را مجبور میکردند تا با دست خالی، توالتها را بشورند. اکثر نگهبانان از این که آزمایش بعد از فقط شش روز متوقف میشود، ناراحت بودند.
زیمباردو میگوید که آزمودنیهای زندانی، نقش خود را «درونی سازی» کرده بودند. دلیل زیمباردو این است که بعضی زندانیان میگفتند که میخواهند درخواست «آزادی به قول شرف» بکنند، حتی با این شرط که تمام درآمد خود از بابت شرکت در آزمایش را ضمیمهٔ آن نمایند. اما، وقتی که درخواست آزادی به قول شرف آنها ردّ شد، هیچیک از زندانیها آزمایش را ترک نکرند. زیمباردو میگوید که بعد از دست دادن کلّ پولی که بابت دوهفته قرار بود بگیرند، آنها برای ادامه دادن به آزمایش هیچ دلیلی نداشتند، با این حال به آن ادامه دادند زیرا هویتی به نام «هویت زندانی» را درونی سازی کرده بودند. آنها خودشان را زندانی میپنداشتند، و بنا بر این، در آزمایش باقی ماندند.
زندانی شمارهٔ ۴۱۶، یکی از زندانیان جدید (که از لیست انتظار زندانیان آمده بود)، نسبت به نحوهٔ برخورد با دیگران زندانیان اعتراض کرد. نگهبانان به این اعتراض با بدرفتاری بیشتری پاسخ دادند. وقتی که او از خوردن سوسیسهایش امتناع کرد، و گفت که اعتصاب غذا کردهاست، نگهبانان او را داخل یک کمد، که به ابتکار خودشان آن را به «سلول انفرادی» تبدیل کرده بودند زندانی کردند. نگهبانان، بعد از آن، به دیگر زندانیان گفتند که با مشت به دیوارهٔ کمد بکوبند با صدای بلند، سر زندانی شمارهٔ ۴۱۶ داد بکشند. نگهبانان از این کار برای دشمن کردن دیگر زندانیان با زندانی شمارهٔ ۴۱۶ استفاده کردند. آنها به دیگر زندانیان گفتند که اگر میخواهند او از سلول انفرادی آزاد شود، باید پتوهای خود را تحویل دهند و روی تشک خالی بخوابند. همه از این کار امتناع کردند، بجز یک نفر.
زیمباردو آزمایش را، به دو دلیل، زودتر از زمانی که طرح شده بود، متوقف کرد: اولاً وضعیت بعضی آزمودنیها بشدت رو به وخامت می رفت. ثانیاً نامزد آنزمان و همسر کنونی او، کریستینا مسلاک (Christina Maslach)، یکی از دانشجویان فوق لیسانس روانشناسی، به وضعیت وحشتناک این زندان اعتراض کرد. زیمباردو از مسلاک خواسته بود تا در بارهٔ این آزمایش گزارش تهیه کند. مسلاک با دیدن وضعیت ناگوار زندان، بشدت به زیمباردو اعتراض کرد و از او خواست تا به آزمایش را بیدرنگ پایان دهد.
زیمباردو میگوید که از میان بیش از پنجاه نفر افرادی غیر ذینفع که از زندان باز دید کردند، تنها کسی که اصول اخلاقی آن را زیر سئوال برد مسلاک بود. بعد از فقط شش روز، آزمایش زندان استنفورد متوقف شد، زیرا بسیار زودتر، و بسیار بیشتر از آنچه پژوهشگران فکر میکردند، آزمایش به واقعیت تبدیل شده بود.
آزمایش زندان استنفورد، نمایشی است از قدرت خارق العادهٔ موقعیت؛ و همچنین، قدرت هنجارهای سازمانی در درون محیطهایی مثل زندان. شرکت کنندگان، به طور شانسی در نقش زندانی یا زندانبان قرار داده شدند. بنابراین، هیچ چیزی در شخصیت یا بیوگرافی آنها وجود نداشت که بتواند رفتار آنها را توضیح دهد. با این که آنهایی که نقش نگهبان و زندانی را ایفا میکردند آزاد بودند تا هر طور که دلشان میخواهد رفتار کنند، تعاملات میان گروهی معمولاً منفی، خصمانه، و انسانیتزدا بود. این موضوع، به طرز اعجاب آوری، شبیه به همان چیزی است که در زندانهای واقعی میبینیم. این یافتهها نشان میدهند که خودِ موقعیت (خودِ موقعیت زندان) به قدری بیمارگونه (پاتولوژیک) است که میتواند رفتار انسانهای عادی را خراب و در کانالی دیگر بیندازد.
آزمایش میلگرم
آزمایش میلگرم آزمایشی برای سنجش میزان اطاعت اشخاص از اتوریته در انجام کارهایی مغایر با وجدان شخصی افراد بود که به ابتکار روانشناس، استنلی میلگرام (Stanly Milgram) صورت گرفت. نتایج این آزمایش برای اولین بار در سال ۱۹۶۳ در یک مجله روانشناسی چاپ شد، و بعدا با جزئیات بیشتر در کتابی با عنوان اطاعت از اتوریته: مشاهدهای تجربی در سال ۱۹۷۷ به چاپ رسید. (این کتاب به فارسی ترجمه و توسط نشر اختران منتشر شده است.)
این آزمایش در ژوئیه سال ۱۹۶۱، درست سه ماه بعد از شروع دادگاه آدولف آیشمان (Otto Adolf Eichmann)، سرهنگ نازی، به انجام رسید. میلگرم آزمایش خود را جهت پاسخ به این پرسش پیچیده طراحی کرده بود که آیا آیشمان و میلیونها آلمانی دیگر که مسبب هولوکاست (The Holocaust = همهسوزی) بودند همگی گناهکار بودهاند یا اینکه شهروندان عادی بودند که تنها از دستور پیروی میکردند.
به کسانی که داوطلب آزمایش بودند، گفته میشد که هدف از آزمایش، پژوهش در مورد حافظه و یادگیری در شرایط متفاوت است و اینکه آیا شوک الکتریکی باعث بهبود یادگیری میشود یا نه. به داوطلبان چیزی در مورد هدف واقعی آزمایش گفته نمیشد.
آزمایش با یک قرعهکشی ساختگی میان شخص داوطلب و شخص دیگری که در واقع همدست پژوهشگر بود ولی خود را داوطلب جا میزد، شروع میشد. از داوطلب خواسته میشد که از میان دو ورقه کاغذ یکی را انتخاب کند تا نقش او (معلم/یادگیرنده) در آزمایش مشخص شود.
از آنجایی که روی هر دو ورقه نوشته بود «معلم»، همدست پژوهشگر همیشه ادعا میکرد که روی ورقش «یادگیرنده» نوشته شده، و بدین ترتیب همیشه داوطلب بهعنوان «معلم» انتخاب میشد. سپس لباس سفید آزمایشگاه را به تن داوطلب میپوشاندند و داوطلب به اتاقی برده میشد که در آن فردی حضور داشت که خود را دانشمند پژوهشگر طرح جا میزد، در اتاق دیگری که با یک دیوار حائل از آنها جدا میشد، یادگیرنده بود که تظاهر میشد، شخصی است که آزمایشهای مربوط به یادگیری بر روی او در حال انجام است.
در برخی از آزمایشها شخص یادگیرنده قبل از جدا شدن به داوطلب میگفت که بیماری قلبی دارد و شوک الکتریکی برایش خطرناک است.
نحوه انجام آزمایش اینگونه بود که معلم یک سری کلمات جفتی را از روی کاغذ میخواند، مثلا: کاغذ-نردبان، دکمه-موز، هوا-تلفن. سپس معلم حافظه یادگیرنده را با گفتن کلمه نخست هر جفت کلمه آزمایش میکرد و از یادگیرنده میخواست که از بین ۴ گزینه، جفت صحیح را انتخاب کند. مثلا بعد از شنیدن کلمه کاغذ، باید میگفت: نردبان. معلم به یادگیرنده اعلام میکند که در مقابلِ هر پاسخِ غلط، یادگیرنده را با شوک الکتریکی جریمه خواهد کرد و شدتِ این شوک هر بار بیشتر از بارِ قبل خواهد بود. در شوکِ ۱۸۰ ولتی یادگیرنده فریاد میکشد: «من دیگر نمیتوانم درد را تحمل کنم» و در شوک الکتریکی ۲۷۰ ولتی عکسالعملِ شاگرد تنها یک جیغ وحشتناک است. با بالا رفتن ولتاژ شوک، یادگیرنده به دیوار حایل میکوبید و التماس میکرد که بیماری قلبی دارد و به او شوک وارد نکند.
البته در واقع این شوکها وارد نمیشد، اما معلم از آن خبر نداشت و صدای جیغ و فریاد در واقع از ضبط صوت بود. اگر معلم از دادن شوک خودداری میکرد پژوهنده (پروفسورِ روانشناسی) او را به ادامهٔ شکنجه ترغیب میکرد. پرسش این بود که چند درصد افراد حاضرند در چنین آزمایشی در نقشِ معلم به افراد شوکِ مرگبارِ ۴۵۰ ولت بدهند؟
میلگرام (۱۹۷۴) دریافت که همهٔ افراد امکان اینکه شخصاً حاضر به انجام چنین کاری بشوند را رد میکنند. جالب است که روانپزشکانِ یک مرکز پزشکی مشهور نیز پیشبینی کردند که تنها ۱ نفر در هر ۱۰۰۰ نفر حاضر به دادن شوکِ ۴۵۰ ولتی خواهد بود. اما در حقیقت ٪۶۰ شرکت کنندگان در آزمایشِ میلگرام حاضر شدند به دیگران شوک ۴۵۰ ولتی وارد کنند. با اینکه داوطلبها شدیدا مضطرب شده بودند، ولی نمیتوانستند اتوریته و مقام علمی پژوهنده (استادِ روانشناسی) را رد کنند.
تفکر گروهی
تفکر گروهی یک پدیده روانی است که در گروههای انسانی رخ میدهد. این شیوه تفکر زمانی اتفاق میافتد که تمایل به هماهنگی و همگامی با گروه تصمیمگیرنده بر ارزیابی واقعبینانه گزینهها غلبه میکند. اعضای گروه سعی می کنند بدون ارزیابی نقادانه از ایدهها و نظرات جایگزین به تصمیم جمعی و اتفاق نظر دستیابند. پیشینههای گوناگونی مانند یکدستی گروه، کمبودها و معایب ساختاری و سازمانی، شرایط، اوضاع و احوال در احتمال پدیدآمدن و یا نیامدن تفکر گروهی در روند تصمیمگیری موثر است.
عمدهترین پیامد منفی تفکر گروهی از دستدادن خلاقیت فردی، نادیدهگرفتن اندیشههای بیمانند و پیشنهادهای و راه حلهای بینظیر و استقلال فکری افراد است. گروه قدرت خلاقیت و توان همهسونگری خود را از دست میدهد. توان جذب ایدههای جدید و چشم دید خطرهای در راه ندارد. خود را آسیبناپذیر و شکستناپذیر میپندارد.
خطاى آسیبناپذیرى یا شکستناپذیری، اعضاء گروه را نه تنها در جهت ارزیابى بیش از حد کارآمدى گروه خود سوق مىدهد، بلکه موجب مىشود تا کارآمدى گروههاى رقیب را نیزدست کم یا نادیده بگیرند.
ایرونیگ جینیز (Irving Lester Janis)، روانشناس اجتماعی در دانشگاه ییل (Yale) که نخستین پژوهشها راجع به پدیده تفکر گروهی را انجام داد، معتقد است، که این تمایل موجب مىشود تا برخى گروههاى منسجم، تصمیمهاى خود را براساس ارزیابى نادرست از موقعیت اتخاذ کنند. بهنظر او، گروههاى خیلى منسجم و یکدست به آنجا مىرسند که تصمیمهاى تأسفبار مىگیرند، تصمیمهائى که هیچ یک از اعضاء گروه، از ترس طرد شدن از جانب دیگران، جرأت انتقاد کردن نمىکند.
تعریف اولیه جینیز (جنیس ۱۹۷۲) از این واژه اینگونه بود: "یک روش تفکر که گریبان گیر افرادی میشود که عمیقا در ارتباط و درون یک گروه منسجم هستند و تمایل گروه برای "هم آوازی" و اتفاق آراء، انگیزه و توان فردی آنها را برای ارزیابی واقع بینانه از شرایط موجود و راهها و گزینه های دیگرتحت الشعاع قرار می دهد".
به عقیدهٔ جینیز (۱۹۷۲، ۱۹۸۲)، هر اندازه یک گروه بیشتر انسجام داشته باشد، اعضاء آن بیشتر تمایل خواهند داشت که احساس وحدتنظر را حفظ کنند، و این کار آنها را وادار خواهد کرد تا پیشنهادهاى رهبر یا اکثریت اعضاء را بىچون و چرا بپذیرند. بهنظر جینیز، این پدیده مخصوصاً در موقعیتهاى بحرانى مصداق پیدا مىکند، زمانى که اعضاء به شدت احساس اضطراب واسترس مىکنند، زمانى که هنجارهاى اجتماعى یکسانى حاکم است و زمانى که رهبری بهویژه قوى و قانعکننده است. در این حالت ممکن است گروه، در جهت پیشنهاد اعمال غیرمنطقى و غیر انسانى نسبت به دیگر گروههاى دیگر، گام بردارد. نمونهٔ این نوع اعمال را مىتوان در بین گروههاى سیاسى مشاهده کرد.
مثالهاى جینیز و سایر نظریهپردازانى که دربارهٔ این پدیده کار کردهاند، تقریباً شناخته شده است. این مثالها به تصمیمگیرىهاى گروههائى مربوط مىشود که اعضاء آن با همکارى بسیار نزدیک کار مىکردند و گروههاى بسیار متحد تشکیل مىدادند و زیر نظر یک رهبر بسیار قوى و مطمئن به خود، اداره مىشدند. در همهٔ موارد یک یا چند عضوى که کیفیت تصمیمگیرى را زیر سؤال مىبردند، از طرف جمع با درشتى روبرو مىشدند.
در همهٔ موارد، تفکر گروهى فاجعه بهدنبال داشته است:
مشهورترین نمونهٔ این فاجعهها حملهٔ امریکا به کوبا در سال ۱۹۶۱ بود. دولت آمریکا، در سایهٔ رهبرى مدبرانه و مورد اعتماد جان افکندی، تصمیم مىگیرد با ناوگان دریائى خود کوبا را اشغال کند. حملهٔ ناوگان آمریکا به کوبا بیشتر به یک قدم زدن شباهت داشت: مردم کوبا، جز له شدن در مقابل این قدرت عظیم و باور نکردنى چارهاى نداشتند! اما قدم زدن به مصیبت و گرداب تبدیل شد. شوروى به طرفدارى از کوبا برخاست و برنامهریزان حمله به زانو در آمدند.
نمونه دیگر سفینهٔ چلنجر در سال ۱۹۸۶ است. پیش از پرتاب، یکى از تکنسینها از احتمال وجود شکستگى مکانیکى گزارش مىدهد، اما ندیده گرفته مىشود. نتیجه آن شد که سفینه پس از چند ثانیه پرتاب منفجر شد و همهٔ سرنشینان آن از بین رفتند.
بعد از طرح اولیه "تفکر گروهی" به وسیله جنیس دیگر پژوهشگران سعی کردهاند که طرح او را به صورت جدیدتری مطرح کنند. هارت (۱۹۹۸، Hart)، مفهوم تفکر گروهی جنیس را به عنوان "خوش بینی جمعی و اجتناب جمعی" مطرح کرده است در صورتی که مک کالی (۱۹۸۹، McCauley)، به تاثیر فشارهای همگونگی و پیروی، در تصمیم گیری تفکر گروهی اشاره کرده است.
علل بروز تفکر گروهى
جنیس سه شرط را پیشزمینه بروز تفکر گروهی می داند:
۱ – وابستگی شدید گروهی
۲ – نقایص ساختاری
• انزوای گروه
• فقدان رهبری بی طرف
• فقدان روندهای روششناسانه لازم برای عملیات
• همگنی و یکدستی اجتماعی و ایدئولوژیکی اعضای گروه
۳ – شرایط و اوضاع
• تهدیدات خارجی به شدت اضطربآفرین
• آخرین شکستها
• مشکلات بیش از حد در کار تصمیمگیری
• پیچیدگیهای اخلاقی
نشانههاى بیمارگونهٔ تفکر گروهى
ایروینگ جینیس در مورد تفکر گروهی می گوید: "هر چه روح رفاقت و خوش رویی مابین اعضای یک گروه تصمیم گیرنده سیاسی بیشتر باشد، خطر اینکه تفکر انتقادی مستقل افراد گروه جایش را به تفکر گروهی بدهد بیشتر خواهد بود و این به نوبه خود احتمالن موجب بروز افکار و اقدامات غیر منطقی در مقابل گروههای رقیب و همچنین پدیده ناانسان توصیف کردن (dehumanizing) گروه های رقیب میشود. ناانسان شمردن افراد خارج از گروه راه برای اعمال هر عمل غیرانسانی علیه انسانهای دیگر باز می کند. آنچه در زندان ابوغریب و گوانتانامو گذشت را از این زاویه بهتر می توان درک کرد.
جینیز (۱۹۷۷)، بهدنبال تحقیق در بارهٔ تفکر گروهى هشت نشانهٔ بیمارگونهٔ تفکر گروهى شناسائى کرده است:
نوع اول: برآورد مبالغهآمیز از گروه – قدرت و اخلاق گروه
۱ – توهم آسیبناپذیرى خوشبینی بیش از حد ایجاد کرده و خطر کردن را تشویق می کند
۲ – باور بیچون و چرا در اخلاقی بودن گروه سبب چشمپوشی از پیامد اعمال اعضای آن میشود
نوع دوم: ذهنیت محدود و کوتاهبینی
۳ - دلیلتراشى و توجیه هشدارهائی که ممکن است پیشفرضهای گروه را به چالش بکشد
۴ - دید قالبى دربارهٔ گروههاى مخالف و برچسب زدن آنها بهعنوان زبون، فاسد، خودفروخته، دشمن، یا ناتوان
نوع سوم: فشار براى یکسانی و همرنگى
۵ - خودسانسورى ایدههائی که از تفکر آشکار گروه متمایز است
۶ – توهم همرأئى و اتفاق نظر در میان اعضای گروه، سکوت علامت رضا تلقی می شود
۷ – فشار عریان بر روی کسانی که گروه را زیر علامت سوال می برند و خائن نامیدن آنها.
۸ – پاسداران تفکر – اعضای خودگمارده که بهعنوان سپر گروه در مقابل اطلاعات مخالف عمل میکنند.
اکثر اعضاى گروه، به خطاى ادراکى آسیبناپذیرى گرفتار مىشوند. یعنى امکان شکست خود را نمىپذیرند. این خطا موجب مىشود که آنها نسبت به گروه خود خوشبین باشند و از خطرات کاملاً استثنائى استقبال کنند. بهعلاوه، آنها شناسائى نشانههاى کاملاً آشکار شکست و خطر را رد مىکنند، زیرا خود را شکستناپذیر مىپندارند.
قربانیان تفکر گروهی، بهطور دسته جمعی، به دلیل تراشىهائى متوسل مىشوند تا همهٔ هشدارها و هر شکل دیگرى از بازخورد منفى را رد کنند، زیرا اگر این هشدارها و بازخوردها جدى گرفته شود، آنها را مجبور خواهد کرد تا تصمیمهاى خود را زیر سؤال ببرند.
قربانیان تفکر گروهى معتقدند که از اصول اخلاقى بسیار بالاى گروه خود پیروى مىکنند. این اعتقاد مىتواند آنها را به ندیده گرفتن پىآمدهاى اخلاقى و روانى تصمیمهاى خود هدایت کند.
گروهها، دربارهٔ مخالفان خود نیز تصورات قالبى دارند: آنها را اساساً شرور و بىلیاقت مىبینند یا ترسو و احمق مىپندارند. بدین ترتیب رفتار خود را در مورد آنها توجیه مىکنند.
قربانیان تفکر گروهی، بر اعضائى که در مورد خطاهاى ادراکى اکثریت اعضاء یا در مورد اعتبار دلایل آنها تردید داشته باشند، بهشدت فشار مىآورند تا با گروه همرنگ شوند. آنها فقط به سانسور کردن دیگران قناعت نمىکنند بلکه خودسانسورى را نیز رواج مىدهند. آنها تردیدهاى خود را پنهان نگه مىدارند و اهمیت یا اعتبار آن را به حداقل مىرسانند. این دو پدیده و اعتقاد به موافق بودن کسانى که در بحث سکوت اختیار مىکنند، گروه را در جهت گرفتار شدن در خطاى همرأئى سوق مىدهد. در نهایت چون اعضاء گروه خیال مىکنند که همه موافقند مطمئن مىشوند که به راه حل معتبر رسیدهاند.
بالاخره، قربانیان تفکر گروهی، خود را از تفکرات انتقادی واکسینه مىکنند: آنها همان چون سپری از اعضاء گروه در برابر اطلاعات مخالف که احتمالاً بتواند یکدستى آنها را در گروه به هم بزند، پاسداری مىکنند.
پىآمدهاى این نشانههاى بیمارگونه کدامها است؟ در درجهٔ اول، اعضاء گروه بحثهاى خود را به تعداد کمى از افراد (اغلب دو نفر) محدود مىکنند، همهٔ انتخابها و نظرات را ارزیابى نمىکنند. در درجهٔ دوم، آنها تصمیم اولیهٔ خود را حتى زمانى که اطلاعات مخالف دریافت مىکنند، زیر سؤال نمىبرند و سعى نمىکنند معایب را به شیوهٔ مناسب و درست بسنجند. همچنین آنها نظر متخصصان را که مىتوانند هزینهها و درآمدها را بهتر تخمین بزنند، نمىپرسند. در نهایت، آنها به خود زحمت نمىدهند که نقشهٔ دیگرى فراهم آورند، نقشهاى که به هنگام شکست مىتواند مفید باشد. خلاصه اینکه تفکر گروهی، قربانیان خود را در جهت اخذ تصمیم نامناسب و نا بارور سوق مىدهد.
پیشگیری از تفکر گروهی
نمود تفکر گروهی را همه جا می بینیم. شهروند کشوری شهروندان کشور دیگر را دست می اندازند. ساکنان شهری، ساکنان شهر دیگر را مسخره می کنند. قومی، از آداب و رسوم قوم دیگر لطیفه می سازد. طرفداران یک تیم ورزشی، طرفداران تیم رقیب را با خشونت ضرب و شتم می کند. پیروان مذهبی خود را تنها نماینده خدا می دانند و پیروان مذاهب و ادیان دیگر را مشرک و نجس میپندارند. کارکنان شرکتی خود را از شرکت رقیب هوشمندتر و ماهرتر می پندارد. پژوهشگران دانشگاهی خود را از پژوهشگران دانشگاه همتراز مبتکرتر میپندارند. اعضای سازمان سیاسی خود را بهتر از اعضای سازمان سیاسی رقیب می پندارد.
به نظر جینیس، کار گروهی محکوم به تفکر گروهی نیست. او هفت روش را برای اجتناب از در غلطیدن به تفکر گروهی برمیشمارد:
۱ – رهبران باید به هر عضو نقش "ارزیاب حیاتی" بدهند. این کار به هر عضو اجازه می دهد تا در فضائی آزاد، اعتراضات و شک و تردیدهای خود را بیان کند.
۲ – رهبران گروه در ضمن اختصاص وظایف به اعضای گروه باید از ابراز و اعمال نظر شخصی خود خوداری کنند.
۳ – سازمان باید به گروههای مستقل و متفاوت ماموریت کار روی مشکل واحد را بدهد.
۴ – همه گزینهای موثر باید بررسی شود.
۵ – هر عضو گروه باید اندیشههای گروه را با افراد مورد اطمینان خارج از گروه مورد بحث و بررسی قرار د
۶ – گروه باید متخصصان غیرعضو و خارج از گروه را به جلسات دعوت کند. اعضای گروه باید مجاز باشند تا با متخصصان خارج از گروه بحث و از آنها پرسش کنند.
۷ – حداقل یک نفر باید نقش مخالفخوان (وکیل شیطان) را داشته باشد. این فرد باید برای جلسات مختلف متفاوت باشد.
این دستورات پیشگیرانه را با ارزشهای زیر میتوان تکمیل کرد:
• پدیده تفکر گروهی را باید شناخت. شناخت تفکر گروهی نخستین گام در راه فاصله گرفتن از این پدیده است.
• احترام به ارزش و کرامت انسان یک سونمای (قطبنمای) پرتوان جهت منحرف نشدن است.
• تقویت تفکر مستقل و شخصیت مستقل
• بحث باز، آزاد و جمعی و جدی گرفتن انتقادات و نظریاتی مردم در باره گروه
منابع
کتاب و مقاله
میلگرام استنلی (۱۳۸۱). اطاعت از اتوریته: مشاهدهای تجربی. ترجمهی مهران پاینده و عباس خداقلی. نشر اختران
ایـن پـذیـرفـتـی، بماندی زان دگـر
که محبّ از ضدّ محبوب است کر
مولانا
***
تفکر گروهی چیست؟ نمودهای آن کدام است؟ چگونه چشم و گوش ما را می بندد؟ چگونه وجدان ما را از کار می اندازد واز ما انسانی نادادگر، یکسونگر، شکنجهگر، جلاد و جانی می سازد؟ ما انسانها از یک سو مجبوریم به طور جمعی کار، مبارزه و تفریح کنیم و از سوی دیگر هرگاه دستهای تشکیل دهیم خطر افتادن در دام سوء استفاده از قدرت، پیروی کورکورانه، تفکر گروهی و از دست دادن تفکر و شخصیت مستقل خود و جزئی بیاراده و بیوجدان از یک سازمان شدن، ما را تهدید می کند. چه باید کرد؟ چه کنیم که در دام تفکر گروهی نیفتیم و چشم و گوش ما را نبندد و وجدان ما را خواب نکند؟ بیشک مهمترین گام در راه بیمه کردن خود در کار گروهی، بیماریشناسی آن است.
گروه فرد را دگرگون می کند
وضعیت محیطی که در آن زندگی می کنیم و ذهنیت گروهی که به آن وابستهایم، رفتار و نگرش فردی ما را بطور بنیادی تغییر میدهد. روانشناسان و پژوهشگران براین باورند که اگر یک زندگی جمعی و یک جو گروهی قدرتمند شخصیت ما زیر فرمان خود بگیرد و آنرا محو و نابود کند، آرامترین، صلحجوترین، و خشونتستیزترین انسان از میان ما نیز آماده ارتکاب شکنجه و جنایت است. در باره این پدیده، بسیاری از روانشناسان، از آن میان فلیپ زیمباردو (Philip Zimbardo) در کتاب تاثیر ابلیسی (The Lucifer Effect) همنظر هستند.
فقط افراد احساسات و عواطف ما را بر می انگیزند
آنچه از محیط و گروه می گیریم فقط در سطح رفتارهای اجتماعی نیست، بلکه حتی در ژرفترین کنش و واکنش تنکردشناسی (فیزیولوژیک) ما اثر می گذارد، نمود دارد و قابل ردیابی است.
پژوهشگران تاثیر تنکردشناسی پیشداوری و تعصب را در بر خورد انسانها بررسی کردند. افراد مورد آزمایش، که عدهای دانشجویان امریکائی بودند، به تصاویری از انسانها از اقشار گوناگون اجتماعی نگاه میکردند. همزمان پژوهشگران فعالیت منطقه قشر میانی مغز (MPFC) افراد مورد آزمایش را با تصویرساز تشدید مغناطیسی (MRI) مورد مطالعه قرار میدادند.
وقتی شحص مورد آزمایش یک معتاد را می بیند هیچ فعالیتی در MPFC ثبت نمیشود. این شخص فرد معتاد را، احتمالن در نتیجۀ پیشداوریهای ژرف خویش، به عنوان یک فرد انسانی نمی نگرد. اما آزمایش نشان می دهد، وقتی پژوهشگران با عکسها، پرسش سادهای چون به نظر شما این گدا چه میوهای را دوست دارد را مطرح می کنند، بیدرنگ در MPFC فعالیت مشاهده می شود. این پرسش ساده این شخص را به یک فرد تبدیل می کند و در نتیجه در MPFC واکنش دیده میشود.
بر اساس یکی از اصولهای بنیادی روانشناسی، انسانها گروه خود را ترجیح میدهند و همه "رفتارهای زشت" را به سهولت به اعضای گروه دیگر نسبت می دهند. پدیده تفکر گروهی وقتی در افراد نمایان می شود که در نتیجه پیوستن فرد به یک گروه یک "من جمعی" پدیدار شود. هر چه بیشتر شخص خود را بخشی از گروه ببیند، به همه میزان ارزشها و قوانین گروه را می پذیرد، علایق خود را با گروه تطبیق می دهد و در نهایت حاضر است به خاطر "منافع مشترک" حتی جان خود را فدا کند.
آزمایش زندان استنفورد
یکی از مطالعاتی که نشان میدهد هنجارهای سازمانی تا چه اندازه میتوانند قوی باشند، در سال ۱۹۷۱، در آزمایشی معروف به زندان دانشگاه استنفورد (Stanford)، و با طراحی و نظارت فیلیپ زیمباردو انجام شد. زیمباردو و همکارانش به فرایندهای روانشناختی که در زندانبان و زندانی روی میدهد علاقهمند بودند. آنها در زیرزمین دانشکده روانشناسی یک زندان درست کردند. در یک روزنامهٔ محلی آگهی به این مضمون دادند: برای یک آزمایش روانشناسی، به تعدادی افراد واجد الشرایط نیاز داریم، و برای شرکت در آن، حقوق خواهید گرفت.
پژوهشگران از بین ۷۵ نفری که به آگهی پاسخ دادند، ۲۴ نفر را انتخاب کردند. خصوصیات این افراد چنین بود: دانشجو، سفیدپوست، از طبقهٔ متوسط، بالغ (از لحاظ عقلی)، با ثبات (از لحاظ هیجانی)، نرمال، و باهوش، از سراسر آمریکا و کانادا. هیچیک از آنها سابقهٔ زندان نداشتند، و ظاهرا، همهٔ آنها به اصول و ارزشهای اخلاقی مشابهی پایبند بودند.
با شیر یا خط کردن، ۱۲ نفر زندانبان و ۱۲ نفر دیگر، زندانی شدند. زیمباردو با ادارهٔ پلیس محلی صحبت کرده، و آنها قبول کردند تا در آزمایش وی با او همکاری کنند.
«زندانیها» در خانههای خود در نقاط مختلف شهر نشسته بودند که یک ماشین پلیس به طور غیرمنتظره جلوی خانهٔ آنها پارک کرد. مامورانی با لباس پلیس آنها را دستبند و چشمبند زدند، آنها را به زندان مصنوعی بردند، بازرسی بدنی کردند، مایع ضد شپش روی آنها ریختند، عکس گرفتند، انگشتنگاری کردند، لباس زندانی به آنها دادند، به جای اسم، به آنها شماره دادند. هر دو نفر زندانی را داخل سلولی با میلههای آهنی انداختند. به آزمودنیهایی که نقش زندانبان داشتند، لباس خاکی رنگ، باتوم، سوت، و عینکهای تیره آینهای دادند. به آنها گفته شد که هر طور بخواهند میتوانند زندان را اداره کنند ولی حق استفاده از تنبیه بدنی ندارند.
پژوهشگران میخواستند ببینند که آیا از روی صفات شخصیتی و ذاتی زندانیان و زندانبانان، میتوان علت بدرفتاریهایی را که در زندانهای آمریکا دیده میشود را درک کرد. یکی دانشجویان، «رئیس زندان»، و زیمباردو، «سرناظر» یا سرپرست زندان بود. زیمباردو چند شرط ویژه را به آزمودنیها اعلام کرد و امیدوار بود که با این شروط بتواند سردرگمی، شخصیتزدایی، و فردیتزدایی را تشدید کند.
به زندانبانان اسلحه داده شد، اما فقط حق کاربرد باتومهایی چوبی را داشتند. هدف از این کار این بود که زندانبانان نشان دهند که در چه مقامی هستند. به آنها لباس و شلوار خاکی شبیه به لباس زندانبانان داده شد. همچنین، به آنها عینکهای آینهای داده شد تا از «تماس چشمی» ممانعت شود.
به زندانیان روپوشهایی گل و گشاد و کلاههای تنگ داده شد تا دائم در عذاب باشند. زندانبانها زندانیها را با شماره صدا میکردند و این شمارهها روی لباس زندانیها دوخته شده بود. یک زنجیر به پاهایشان بسته بودند تا یادشان باشد که زندانی هستند.
روز قبل از آزمایش، یک جلسهٔ توجیهی برای زندانبانان گذاشته شد. در طول این جلسه، به آنها گفته شد که نمیتوانند به زندانیان آسیب فیزیکی برسانند. زیمباردو، به عنوان سرپرست زندان، به نگهبانان گفت: «می توانید حوصله زندانیها را سر ببرید، و تا اندازهای احساس ترس ایجاد کنید. میتوانید این احساس را در آنها به وجود آورید که زندگی آنها کاملاً تحت کنترل ماست، تحت کنترل سیستم، شما و من است. باید آنها را متوجه کنید که هیچگونه حریم شخصی ندارند. ما فردیت آنها را به شیوههای مختلف از آنها خواهیم گرفت. به طور کلّی، همهٔ این کارها باید به یک حس ناتوانی، درماندگی، و بیقدرتی منجر شود. یعنی، در این موقعیت، همهٔ قدرت دست ماست و آنها هیچ قدرتی ندارند.»
روز اول، اتفاق خاصی نیفتاد، اما روز دوم شورش شد. زندانیهای سلول شمارهٔ ۱، با تختخوابهای خود درب سلول را مسدود کردند و کلاههایشان را در آوردند. آنها از بیرون آمدن خودداری کردند و هیچیک از کارهایی را که نگهبانان به آنها میگفتند انجام ندادند.
نگهبانان به این نتیجه رسیدند که برای مقابله با این شورش، به تعداد بیشتری نگهبان نیاز است. نگهبانانی که در شیفتهای دیگر کار میکردند داوطلب شدند تا «اضافه کاری» کرده، و به درهم شکستن شورش کمک کنند. آنها با کپسولهای آتش نشانی به زندانیان حمله کردند، و این کار، بدون نظارت پژوهشگران انجام شد.
زندانبانان برای کنترل زندانیها، از تاکتیکهای روانشناسی استفاده کردند. آنها یک «سلول ویژه» درست کردند که در آن، از زندانیهایی که در شورش شرکت نداشتند، با پاداشهای مخصوصی پذیرایی میشد. مثلاً، به جای غذاهای حاضری، به آنها غذای خوشمزهتر داده میشد. زندانیهایی که داخل سلول ویژه بودند، حاضر نشدند غذای خوب را بخورند، زیرا میخواستند با زندانیان دیگر هم شکل باشند.
بعد از فقط ۳۶ ساعت، یکی از زندانیان شروع کرد به «دیوانه وار» عمل کردن. زیمباردو میگوید که زندانی شمارهٔ ۸۶۱۲ شروع کرده به کارهای جنون آمیز، جیغ کشیدن، داد کشیدن، فحش دادن، و بشدت عصبانی شدن، طوری که انگار کنترلش را از دست دادهاست. مدتی طول کشید تا متوجه شویم که او واقعا در رنج است و باید او را مرخص کنیم.
نگهبانان زندانیان را مجبور میکردند تا شمارهٔ خود را تکرار و آنها را حفظ کنند. آنها میخواستند این ایده را در زندانیان تقویت کنند که هویت جدیدشان، فقط یک عدد است. خیلی زود، نگهبانها از این تکرار شمارهها به عنوان شکنجه زندانیها استفاده کردند. هنگامی که زندانیان در شمردن اعداد اشتباه میکردند، آنها از تنبیه بدنی به صورت کلاغپر، بشین و پاشو، یا شنا استفاده میکردند.
اوضاع بهداشتی به سرعت بد شد، و هنگامی بدتر شد که نگهبانان به بعضی زندانیان اجازه رفتن به دستشوئی ندادند. به عنوان تنبیه، به زندانیان اجازه داده نمیشد تا سطلهای زباله و مدفوع را خالی کنند.
تشک برای زندانیها وسیلهای بسیار ارزشمند محسوب میشد. به همین دلیل، نگهبانان برای تنبیه زندانیها، تشک هایشان را میگرفتند تا آنها مجبور شوند روی کف سیمانی بخوابند. بعضی زندانیان را مجبور کردند تا چند ساعت برهنه بمانند. این روشی دیگر برای تحقیر کردن آنها بود.
خود زیمباردو نیز جذب این آزمایش شده بود، و در آن، به عنوان سرپرست، فعالانه شرکت میکرد. روز چهارم، بعضی زندانیان در بارهٔ تلاش برای فرار صحبت میکردند. زیمباردو و نگهبانان تلاش کردند تا زندانیان را به یک ایستگاه پلیس واقعی ببرند که مکانی امن تر بود، اما کارمندان ادارهٔ پلیس گفتند که دیگر نمیتوانند به شرکت در آزمایش زیمباردو ادامه دهند.
با ادامهٔ آزمایش، چند تن از نگهبانان به طرز فزایندهای خشن و بیرحم شدند. پژوهشگران متوجه شدند که حداقل یک سوم نگهبانان تمایلات آزازگرائی (سادیستی) واقعی از خود نشان میدادند. بعضی از زندانبانان زندانیان را مجبور میکردند تا با دست خالی، توالتها را بشورند. اکثر نگهبانان از این که آزمایش بعد از فقط شش روز متوقف میشود، ناراحت بودند.
زیمباردو میگوید که آزمودنیهای زندانی، نقش خود را «درونی سازی» کرده بودند. دلیل زیمباردو این است که بعضی زندانیان میگفتند که میخواهند درخواست «آزادی به قول شرف» بکنند، حتی با این شرط که تمام درآمد خود از بابت شرکت در آزمایش را ضمیمهٔ آن نمایند. اما، وقتی که درخواست آزادی به قول شرف آنها ردّ شد، هیچیک از زندانیها آزمایش را ترک نکرند. زیمباردو میگوید که بعد از دست دادن کلّ پولی که بابت دوهفته قرار بود بگیرند، آنها برای ادامه دادن به آزمایش هیچ دلیلی نداشتند، با این حال به آن ادامه دادند زیرا هویتی به نام «هویت زندانی» را درونی سازی کرده بودند. آنها خودشان را زندانی میپنداشتند، و بنا بر این، در آزمایش باقی ماندند.
زندانی شمارهٔ ۴۱۶، یکی از زندانیان جدید (که از لیست انتظار زندانیان آمده بود)، نسبت به نحوهٔ برخورد با دیگران زندانیان اعتراض کرد. نگهبانان به این اعتراض با بدرفتاری بیشتری پاسخ دادند. وقتی که او از خوردن سوسیسهایش امتناع کرد، و گفت که اعتصاب غذا کردهاست، نگهبانان او را داخل یک کمد، که به ابتکار خودشان آن را به «سلول انفرادی» تبدیل کرده بودند زندانی کردند. نگهبانان، بعد از آن، به دیگر زندانیان گفتند که با مشت به دیوارهٔ کمد بکوبند با صدای بلند، سر زندانی شمارهٔ ۴۱۶ داد بکشند. نگهبانان از این کار برای دشمن کردن دیگر زندانیان با زندانی شمارهٔ ۴۱۶ استفاده کردند. آنها به دیگر زندانیان گفتند که اگر میخواهند او از سلول انفرادی آزاد شود، باید پتوهای خود را تحویل دهند و روی تشک خالی بخوابند. همه از این کار امتناع کردند، بجز یک نفر.
زیمباردو آزمایش را، به دو دلیل، زودتر از زمانی که طرح شده بود، متوقف کرد: اولاً وضعیت بعضی آزمودنیها بشدت رو به وخامت می رفت. ثانیاً نامزد آنزمان و همسر کنونی او، کریستینا مسلاک (Christina Maslach)، یکی از دانشجویان فوق لیسانس روانشناسی، به وضعیت وحشتناک این زندان اعتراض کرد. زیمباردو از مسلاک خواسته بود تا در بارهٔ این آزمایش گزارش تهیه کند. مسلاک با دیدن وضعیت ناگوار زندان، بشدت به زیمباردو اعتراض کرد و از او خواست تا به آزمایش را بیدرنگ پایان دهد.
زیمباردو میگوید که از میان بیش از پنجاه نفر افرادی غیر ذینفع که از زندان باز دید کردند، تنها کسی که اصول اخلاقی آن را زیر سئوال برد مسلاک بود. بعد از فقط شش روز، آزمایش زندان استنفورد متوقف شد، زیرا بسیار زودتر، و بسیار بیشتر از آنچه پژوهشگران فکر میکردند، آزمایش به واقعیت تبدیل شده بود.
آزمایش زندان استنفورد، نمایشی است از قدرت خارق العادهٔ موقعیت؛ و همچنین، قدرت هنجارهای سازمانی در درون محیطهایی مثل زندان. شرکت کنندگان، به طور شانسی در نقش زندانی یا زندانبان قرار داده شدند. بنابراین، هیچ چیزی در شخصیت یا بیوگرافی آنها وجود نداشت که بتواند رفتار آنها را توضیح دهد. با این که آنهایی که نقش نگهبان و زندانی را ایفا میکردند آزاد بودند تا هر طور که دلشان میخواهد رفتار کنند، تعاملات میان گروهی معمولاً منفی، خصمانه، و انسانیتزدا بود. این موضوع، به طرز اعجاب آوری، شبیه به همان چیزی است که در زندانهای واقعی میبینیم. این یافتهها نشان میدهند که خودِ موقعیت (خودِ موقعیت زندان) به قدری بیمارگونه (پاتولوژیک) است که میتواند رفتار انسانهای عادی را خراب و در کانالی دیگر بیندازد.
آزمایش میلگرم
آزمایش میلگرم آزمایشی برای سنجش میزان اطاعت اشخاص از اتوریته در انجام کارهایی مغایر با وجدان شخصی افراد بود که به ابتکار روانشناس، استنلی میلگرام (Stanly Milgram) صورت گرفت. نتایج این آزمایش برای اولین بار در سال ۱۹۶۳ در یک مجله روانشناسی چاپ شد، و بعدا با جزئیات بیشتر در کتابی با عنوان اطاعت از اتوریته: مشاهدهای تجربی در سال ۱۹۷۷ به چاپ رسید. (این کتاب به فارسی ترجمه و توسط نشر اختران منتشر شده است.)
این آزمایش در ژوئیه سال ۱۹۶۱، درست سه ماه بعد از شروع دادگاه آدولف آیشمان (Otto Adolf Eichmann)، سرهنگ نازی، به انجام رسید. میلگرم آزمایش خود را جهت پاسخ به این پرسش پیچیده طراحی کرده بود که آیا آیشمان و میلیونها آلمانی دیگر که مسبب هولوکاست (The Holocaust = همهسوزی) بودند همگی گناهکار بودهاند یا اینکه شهروندان عادی بودند که تنها از دستور پیروی میکردند.
به کسانی که داوطلب آزمایش بودند، گفته میشد که هدف از آزمایش، پژوهش در مورد حافظه و یادگیری در شرایط متفاوت است و اینکه آیا شوک الکتریکی باعث بهبود یادگیری میشود یا نه. به داوطلبان چیزی در مورد هدف واقعی آزمایش گفته نمیشد.
آزمایش با یک قرعهکشی ساختگی میان شخص داوطلب و شخص دیگری که در واقع همدست پژوهشگر بود ولی خود را داوطلب جا میزد، شروع میشد. از داوطلب خواسته میشد که از میان دو ورقه کاغذ یکی را انتخاب کند تا نقش او (معلم/یادگیرنده) در آزمایش مشخص شود.
از آنجایی که روی هر دو ورقه نوشته بود «معلم»، همدست پژوهشگر همیشه ادعا میکرد که روی ورقش «یادگیرنده» نوشته شده، و بدین ترتیب همیشه داوطلب بهعنوان «معلم» انتخاب میشد. سپس لباس سفید آزمایشگاه را به تن داوطلب میپوشاندند و داوطلب به اتاقی برده میشد که در آن فردی حضور داشت که خود را دانشمند پژوهشگر طرح جا میزد، در اتاق دیگری که با یک دیوار حائل از آنها جدا میشد، یادگیرنده بود که تظاهر میشد، شخصی است که آزمایشهای مربوط به یادگیری بر روی او در حال انجام است.
در برخی از آزمایشها شخص یادگیرنده قبل از جدا شدن به داوطلب میگفت که بیماری قلبی دارد و شوک الکتریکی برایش خطرناک است.
نحوه انجام آزمایش اینگونه بود که معلم یک سری کلمات جفتی را از روی کاغذ میخواند، مثلا: کاغذ-نردبان، دکمه-موز، هوا-تلفن. سپس معلم حافظه یادگیرنده را با گفتن کلمه نخست هر جفت کلمه آزمایش میکرد و از یادگیرنده میخواست که از بین ۴ گزینه، جفت صحیح را انتخاب کند. مثلا بعد از شنیدن کلمه کاغذ، باید میگفت: نردبان. معلم به یادگیرنده اعلام میکند که در مقابلِ هر پاسخِ غلط، یادگیرنده را با شوک الکتریکی جریمه خواهد کرد و شدتِ این شوک هر بار بیشتر از بارِ قبل خواهد بود. در شوکِ ۱۸۰ ولتی یادگیرنده فریاد میکشد: «من دیگر نمیتوانم درد را تحمل کنم» و در شوک الکتریکی ۲۷۰ ولتی عکسالعملِ شاگرد تنها یک جیغ وحشتناک است. با بالا رفتن ولتاژ شوک، یادگیرنده به دیوار حایل میکوبید و التماس میکرد که بیماری قلبی دارد و به او شوک وارد نکند.
البته در واقع این شوکها وارد نمیشد، اما معلم از آن خبر نداشت و صدای جیغ و فریاد در واقع از ضبط صوت بود. اگر معلم از دادن شوک خودداری میکرد پژوهنده (پروفسورِ روانشناسی) او را به ادامهٔ شکنجه ترغیب میکرد. پرسش این بود که چند درصد افراد حاضرند در چنین آزمایشی در نقشِ معلم به افراد شوکِ مرگبارِ ۴۵۰ ولت بدهند؟
میلگرام (۱۹۷۴) دریافت که همهٔ افراد امکان اینکه شخصاً حاضر به انجام چنین کاری بشوند را رد میکنند. جالب است که روانپزشکانِ یک مرکز پزشکی مشهور نیز پیشبینی کردند که تنها ۱ نفر در هر ۱۰۰۰ نفر حاضر به دادن شوکِ ۴۵۰ ولتی خواهد بود. اما در حقیقت ٪۶۰ شرکت کنندگان در آزمایشِ میلگرام حاضر شدند به دیگران شوک ۴۵۰ ولتی وارد کنند. با اینکه داوطلبها شدیدا مضطرب شده بودند، ولی نمیتوانستند اتوریته و مقام علمی پژوهنده (استادِ روانشناسی) را رد کنند.
تفکر گروهی
تفکر گروهی یک پدیده روانی است که در گروههای انسانی رخ میدهد. این شیوه تفکر زمانی اتفاق میافتد که تمایل به هماهنگی و همگامی با گروه تصمیمگیرنده بر ارزیابی واقعبینانه گزینهها غلبه میکند. اعضای گروه سعی می کنند بدون ارزیابی نقادانه از ایدهها و نظرات جایگزین به تصمیم جمعی و اتفاق نظر دستیابند. پیشینههای گوناگونی مانند یکدستی گروه، کمبودها و معایب ساختاری و سازمانی، شرایط، اوضاع و احوال در احتمال پدیدآمدن و یا نیامدن تفکر گروهی در روند تصمیمگیری موثر است.
عمدهترین پیامد منفی تفکر گروهی از دستدادن خلاقیت فردی، نادیدهگرفتن اندیشههای بیمانند و پیشنهادهای و راه حلهای بینظیر و استقلال فکری افراد است. گروه قدرت خلاقیت و توان همهسونگری خود را از دست میدهد. توان جذب ایدههای جدید و چشم دید خطرهای در راه ندارد. خود را آسیبناپذیر و شکستناپذیر میپندارد.
خطاى آسیبناپذیرى یا شکستناپذیری، اعضاء گروه را نه تنها در جهت ارزیابى بیش از حد کارآمدى گروه خود سوق مىدهد، بلکه موجب مىشود تا کارآمدى گروههاى رقیب را نیزدست کم یا نادیده بگیرند.
ایرونیگ جینیز (Irving Lester Janis)، روانشناس اجتماعی در دانشگاه ییل (Yale) که نخستین پژوهشها راجع به پدیده تفکر گروهی را انجام داد، معتقد است، که این تمایل موجب مىشود تا برخى گروههاى منسجم، تصمیمهاى خود را براساس ارزیابى نادرست از موقعیت اتخاذ کنند. بهنظر او، گروههاى خیلى منسجم و یکدست به آنجا مىرسند که تصمیمهاى تأسفبار مىگیرند، تصمیمهائى که هیچ یک از اعضاء گروه، از ترس طرد شدن از جانب دیگران، جرأت انتقاد کردن نمىکند.
تعریف اولیه جینیز (جنیس ۱۹۷۲) از این واژه اینگونه بود: "یک روش تفکر که گریبان گیر افرادی میشود که عمیقا در ارتباط و درون یک گروه منسجم هستند و تمایل گروه برای "هم آوازی" و اتفاق آراء، انگیزه و توان فردی آنها را برای ارزیابی واقع بینانه از شرایط موجود و راهها و گزینه های دیگرتحت الشعاع قرار می دهد".
به عقیدهٔ جینیز (۱۹۷۲، ۱۹۸۲)، هر اندازه یک گروه بیشتر انسجام داشته باشد، اعضاء آن بیشتر تمایل خواهند داشت که احساس وحدتنظر را حفظ کنند، و این کار آنها را وادار خواهد کرد تا پیشنهادهاى رهبر یا اکثریت اعضاء را بىچون و چرا بپذیرند. بهنظر جینیز، این پدیده مخصوصاً در موقعیتهاى بحرانى مصداق پیدا مىکند، زمانى که اعضاء به شدت احساس اضطراب واسترس مىکنند، زمانى که هنجارهاى اجتماعى یکسانى حاکم است و زمانى که رهبری بهویژه قوى و قانعکننده است. در این حالت ممکن است گروه، در جهت پیشنهاد اعمال غیرمنطقى و غیر انسانى نسبت به دیگر گروههاى دیگر، گام بردارد. نمونهٔ این نوع اعمال را مىتوان در بین گروههاى سیاسى مشاهده کرد.
مثالهاى جینیز و سایر نظریهپردازانى که دربارهٔ این پدیده کار کردهاند، تقریباً شناخته شده است. این مثالها به تصمیمگیرىهاى گروههائى مربوط مىشود که اعضاء آن با همکارى بسیار نزدیک کار مىکردند و گروههاى بسیار متحد تشکیل مىدادند و زیر نظر یک رهبر بسیار قوى و مطمئن به خود، اداره مىشدند. در همهٔ موارد یک یا چند عضوى که کیفیت تصمیمگیرى را زیر سؤال مىبردند، از طرف جمع با درشتى روبرو مىشدند.
در همهٔ موارد، تفکر گروهى فاجعه بهدنبال داشته است:
مشهورترین نمونهٔ این فاجعهها حملهٔ امریکا به کوبا در سال ۱۹۶۱ بود. دولت آمریکا، در سایهٔ رهبرى مدبرانه و مورد اعتماد جان افکندی، تصمیم مىگیرد با ناوگان دریائى خود کوبا را اشغال کند. حملهٔ ناوگان آمریکا به کوبا بیشتر به یک قدم زدن شباهت داشت: مردم کوبا، جز له شدن در مقابل این قدرت عظیم و باور نکردنى چارهاى نداشتند! اما قدم زدن به مصیبت و گرداب تبدیل شد. شوروى به طرفدارى از کوبا برخاست و برنامهریزان حمله به زانو در آمدند.
نمونه دیگر سفینهٔ چلنجر در سال ۱۹۸۶ است. پیش از پرتاب، یکى از تکنسینها از احتمال وجود شکستگى مکانیکى گزارش مىدهد، اما ندیده گرفته مىشود. نتیجه آن شد که سفینه پس از چند ثانیه پرتاب منفجر شد و همهٔ سرنشینان آن از بین رفتند.
بعد از طرح اولیه "تفکر گروهی" به وسیله جنیس دیگر پژوهشگران سعی کردهاند که طرح او را به صورت جدیدتری مطرح کنند. هارت (۱۹۹۸، Hart)، مفهوم تفکر گروهی جنیس را به عنوان "خوش بینی جمعی و اجتناب جمعی" مطرح کرده است در صورتی که مک کالی (۱۹۸۹، McCauley)، به تاثیر فشارهای همگونگی و پیروی، در تصمیم گیری تفکر گروهی اشاره کرده است.
علل بروز تفکر گروهى
جنیس سه شرط را پیشزمینه بروز تفکر گروهی می داند:
۱ – وابستگی شدید گروهی
۲ – نقایص ساختاری
• انزوای گروه
• فقدان رهبری بی طرف
• فقدان روندهای روششناسانه لازم برای عملیات
• همگنی و یکدستی اجتماعی و ایدئولوژیکی اعضای گروه
۳ – شرایط و اوضاع
• تهدیدات خارجی به شدت اضطربآفرین
• آخرین شکستها
• مشکلات بیش از حد در کار تصمیمگیری
• پیچیدگیهای اخلاقی
نشانههاى بیمارگونهٔ تفکر گروهى
ایروینگ جینیس در مورد تفکر گروهی می گوید: "هر چه روح رفاقت و خوش رویی مابین اعضای یک گروه تصمیم گیرنده سیاسی بیشتر باشد، خطر اینکه تفکر انتقادی مستقل افراد گروه جایش را به تفکر گروهی بدهد بیشتر خواهد بود و این به نوبه خود احتمالن موجب بروز افکار و اقدامات غیر منطقی در مقابل گروههای رقیب و همچنین پدیده ناانسان توصیف کردن (dehumanizing) گروه های رقیب میشود. ناانسان شمردن افراد خارج از گروه راه برای اعمال هر عمل غیرانسانی علیه انسانهای دیگر باز می کند. آنچه در زندان ابوغریب و گوانتانامو گذشت را از این زاویه بهتر می توان درک کرد.
جینیز (۱۹۷۷)، بهدنبال تحقیق در بارهٔ تفکر گروهى هشت نشانهٔ بیمارگونهٔ تفکر گروهى شناسائى کرده است:
نوع اول: برآورد مبالغهآمیز از گروه – قدرت و اخلاق گروه
۱ – توهم آسیبناپذیرى خوشبینی بیش از حد ایجاد کرده و خطر کردن را تشویق می کند
۲ – باور بیچون و چرا در اخلاقی بودن گروه سبب چشمپوشی از پیامد اعمال اعضای آن میشود
نوع دوم: ذهنیت محدود و کوتاهبینی
۳ - دلیلتراشى و توجیه هشدارهائی که ممکن است پیشفرضهای گروه را به چالش بکشد
۴ - دید قالبى دربارهٔ گروههاى مخالف و برچسب زدن آنها بهعنوان زبون، فاسد، خودفروخته، دشمن، یا ناتوان
نوع سوم: فشار براى یکسانی و همرنگى
۵ - خودسانسورى ایدههائی که از تفکر آشکار گروه متمایز است
۶ – توهم همرأئى و اتفاق نظر در میان اعضای گروه، سکوت علامت رضا تلقی می شود
۷ – فشار عریان بر روی کسانی که گروه را زیر علامت سوال می برند و خائن نامیدن آنها.
۸ – پاسداران تفکر – اعضای خودگمارده که بهعنوان سپر گروه در مقابل اطلاعات مخالف عمل میکنند.
اکثر اعضاى گروه، به خطاى ادراکى آسیبناپذیرى گرفتار مىشوند. یعنى امکان شکست خود را نمىپذیرند. این خطا موجب مىشود که آنها نسبت به گروه خود خوشبین باشند و از خطرات کاملاً استثنائى استقبال کنند. بهعلاوه، آنها شناسائى نشانههاى کاملاً آشکار شکست و خطر را رد مىکنند، زیرا خود را شکستناپذیر مىپندارند.
قربانیان تفکر گروهی، بهطور دسته جمعی، به دلیل تراشىهائى متوسل مىشوند تا همهٔ هشدارها و هر شکل دیگرى از بازخورد منفى را رد کنند، زیرا اگر این هشدارها و بازخوردها جدى گرفته شود، آنها را مجبور خواهد کرد تا تصمیمهاى خود را زیر سؤال ببرند.
قربانیان تفکر گروهى معتقدند که از اصول اخلاقى بسیار بالاى گروه خود پیروى مىکنند. این اعتقاد مىتواند آنها را به ندیده گرفتن پىآمدهاى اخلاقى و روانى تصمیمهاى خود هدایت کند.
گروهها، دربارهٔ مخالفان خود نیز تصورات قالبى دارند: آنها را اساساً شرور و بىلیاقت مىبینند یا ترسو و احمق مىپندارند. بدین ترتیب رفتار خود را در مورد آنها توجیه مىکنند.
قربانیان تفکر گروهی، بر اعضائى که در مورد خطاهاى ادراکى اکثریت اعضاء یا در مورد اعتبار دلایل آنها تردید داشته باشند، بهشدت فشار مىآورند تا با گروه همرنگ شوند. آنها فقط به سانسور کردن دیگران قناعت نمىکنند بلکه خودسانسورى را نیز رواج مىدهند. آنها تردیدهاى خود را پنهان نگه مىدارند و اهمیت یا اعتبار آن را به حداقل مىرسانند. این دو پدیده و اعتقاد به موافق بودن کسانى که در بحث سکوت اختیار مىکنند، گروه را در جهت گرفتار شدن در خطاى همرأئى سوق مىدهد. در نهایت چون اعضاء گروه خیال مىکنند که همه موافقند مطمئن مىشوند که به راه حل معتبر رسیدهاند.
بالاخره، قربانیان تفکر گروهی، خود را از تفکرات انتقادی واکسینه مىکنند: آنها همان چون سپری از اعضاء گروه در برابر اطلاعات مخالف که احتمالاً بتواند یکدستى آنها را در گروه به هم بزند، پاسداری مىکنند.
پىآمدهاى این نشانههاى بیمارگونه کدامها است؟ در درجهٔ اول، اعضاء گروه بحثهاى خود را به تعداد کمى از افراد (اغلب دو نفر) محدود مىکنند، همهٔ انتخابها و نظرات را ارزیابى نمىکنند. در درجهٔ دوم، آنها تصمیم اولیهٔ خود را حتى زمانى که اطلاعات مخالف دریافت مىکنند، زیر سؤال نمىبرند و سعى نمىکنند معایب را به شیوهٔ مناسب و درست بسنجند. همچنین آنها نظر متخصصان را که مىتوانند هزینهها و درآمدها را بهتر تخمین بزنند، نمىپرسند. در نهایت، آنها به خود زحمت نمىدهند که نقشهٔ دیگرى فراهم آورند، نقشهاى که به هنگام شکست مىتواند مفید باشد. خلاصه اینکه تفکر گروهی، قربانیان خود را در جهت اخذ تصمیم نامناسب و نا بارور سوق مىدهد.
پیشگیری از تفکر گروهی
نمود تفکر گروهی را همه جا می بینیم. شهروند کشوری شهروندان کشور دیگر را دست می اندازند. ساکنان شهری، ساکنان شهر دیگر را مسخره می کنند. قومی، از آداب و رسوم قوم دیگر لطیفه می سازد. طرفداران یک تیم ورزشی، طرفداران تیم رقیب را با خشونت ضرب و شتم می کند. پیروان مذهبی خود را تنها نماینده خدا می دانند و پیروان مذاهب و ادیان دیگر را مشرک و نجس میپندارند. کارکنان شرکتی خود را از شرکت رقیب هوشمندتر و ماهرتر می پندارد. پژوهشگران دانشگاهی خود را از پژوهشگران دانشگاه همتراز مبتکرتر میپندارند. اعضای سازمان سیاسی خود را بهتر از اعضای سازمان سیاسی رقیب می پندارد.
به نظر جینیس، کار گروهی محکوم به تفکر گروهی نیست. او هفت روش را برای اجتناب از در غلطیدن به تفکر گروهی برمیشمارد:
۱ – رهبران باید به هر عضو نقش "ارزیاب حیاتی" بدهند. این کار به هر عضو اجازه می دهد تا در فضائی آزاد، اعتراضات و شک و تردیدهای خود را بیان کند.
۲ – رهبران گروه در ضمن اختصاص وظایف به اعضای گروه باید از ابراز و اعمال نظر شخصی خود خوداری کنند.
۳ – سازمان باید به گروههای مستقل و متفاوت ماموریت کار روی مشکل واحد را بدهد.
۴ – همه گزینهای موثر باید بررسی شود.
۵ – هر عضو گروه باید اندیشههای گروه را با افراد مورد اطمینان خارج از گروه مورد بحث و بررسی قرار د
۶ – گروه باید متخصصان غیرعضو و خارج از گروه را به جلسات دعوت کند. اعضای گروه باید مجاز باشند تا با متخصصان خارج از گروه بحث و از آنها پرسش کنند.
۷ – حداقل یک نفر باید نقش مخالفخوان (وکیل شیطان) را داشته باشد. این فرد باید برای جلسات مختلف متفاوت باشد.
این دستورات پیشگیرانه را با ارزشهای زیر میتوان تکمیل کرد:
• پدیده تفکر گروهی را باید شناخت. شناخت تفکر گروهی نخستین گام در راه فاصله گرفتن از این پدیده است.
• احترام به ارزش و کرامت انسان یک سونمای (قطبنمای) پرتوان جهت منحرف نشدن است.
• تقویت تفکر مستقل و شخصیت مستقل
• بحث باز، آزاد و جمعی و جدی گرفتن انتقادات و نظریاتی مردم در باره گروه
منابع
کتاب و مقاله
میلگرام استنلی (۱۳۸۱). اطاعت از اتوریته: مشاهدهای تجربی. ترجمهی مهران پاینده و عباس خداقلی. نشر اختران
Janis, I. L. (November 1971). "Groupthink". Psychology Today 5 (6): 43–46, 74–76.
Janis, I. L. (1972). Victims of Groupthink: a Psychological Study of Foreign-Policy Decisions and Fiascoes. Boston: Houghton Mifflin.
Hart, P. (1998). "Preventing groupthink revisited: evaluating and reforming groups in government". Organizational Behavior and Human Decision Processes 73: 306–326.
McCauley, C. (1989). "The nature of social influence in groupthink: compliance and internalization". Journal of Personality and Social Psychology 57: 250–260.
Milgram, Stanley (1974). Obedience to Authority; An Experimental View. Harpercollins.
Whyte, W. H., Jr. (March 1952). "Groupthink". Fortune: pp. 114–117, 142, 146.
Wilhelm Klaus (2008). ”Gruppmentalitet gör oss till brutala bödlar”. Illustreated vetenskap nr. 5/2008, sidan 78-81.
Zimbardo Philip (2007) The Lucifer Effect. New York: Random House.
Janis, I. L. (1972). Victims of Groupthink: a Psychological Study of Foreign-Policy Decisions and Fiascoes. Boston: Houghton Mifflin.
Hart, P. (1998). "Preventing groupthink revisited: evaluating and reforming groups in government". Organizational Behavior and Human Decision Processes 73: 306–326.
McCauley, C. (1989). "The nature of social influence in groupthink: compliance and internalization". Journal of Personality and Social Psychology 57: 250–260.
Milgram, Stanley (1974). Obedience to Authority; An Experimental View. Harpercollins.
Whyte, W. H., Jr. (March 1952). "Groupthink". Fortune: pp. 114–117, 142, 146.
Wilhelm Klaus (2008). ”Gruppmentalitet gör oss till brutala bödlar”. Illustreated vetenskap nr. 5/2008, sidan 78-81.
Zimbardo Philip (2007) The Lucifer Effect. New York: Random House.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر