مطا لب درج شده نظر **خراسانی ** نمی باشد.

آرشیو خراسانی

۱۳۹۱ تیر ۱۶, جمعه

ما که هستیم؟

 ما که هستیم»؟ مثلن، من یا هر کس دیگری که خود را روشنفکر می‌خواند و در فضای تاریخی و فرهنگی هم شناخته می‌شود، که هستیم که این داعیه‌ها را داریم. از جمله داعیه‌های ما این است که دنیا، آنچنان که هست خوب نیست و باید جهانی دیگر ساخت که مصداق این شعر است که: “عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی” ما که می‌خواهیم عالمی نو و آدمی نو بسازیم، خود ما که هستیم؟ این پرسشی است که معمولا طرح نمی‌شود، چون، بر اساس ساختارهای ذهنی ایدئولوژیک، پیش‌انگاره‌ها بر اساس همین روان‌شناسی است که از نفرت و کینه‌توزی برمی‌خیزد، دنیا تفسیر می‌شود و فرض می‌شود که من خوبم، من می‌خواهم جهان را عوض کنم ولی جهان اگر آن‌گونه که من می‌خواهم عوض نمی‌شود، برمی‌گردد به همان «روسانتی‌مان» من.

 ***
 با سلام به خانم‌ها و آقایان و سپاس فراوان از دوست عزیزم، سرکار خانم «نیره توحیدی». آنچه که من به عنوان موضوع سخنرانی پیشنهاد کردم، در باب مسئله‌ی روشنفکری ما است و بحران‌های درون آن که خود بنده یکی از نمایندگان‌اش هستم.

یکی از زمینه‌های کار من، ترجمه‌ی آثار «فردریش نیچه» بوده. من از همان دوران نوجوانی از طریق ترجمه‌ی فارسی «چنین گفت زرتشت» با او آشنا شدم. بعدها در سن بیست و دو- ‌سه سالگی هم خودم از متن انگلیسی و آموختن زبان آلمانی برای تطبیق دو متن، همان کتاب را ترجمه کردم. دیرتر هم سه کتاب دیگر او را به فارسی برگرداندم: «فراسوی نیک و بد»، «تبارشناسی اخلاق» و «غروب بت‌ها». در بین آثار «نیچه»، کتاب «تبارشناسی اخلاق» از اهمیت خاصی برخوردار است، چرا که در حوزه‌ی علوم انسانی، کتابی است اثرگذار. مثلا متفکر فرهیخته‌ای مثل «میشل فوکو» تحت تأثیر این اثر است. در حین ترجمه کتاب با بحثی برخورد کردم که خود نیچه آن را «روسانتی‌مان» نام می‌دهد. در این مبحث، او پیدایش مسیحیت را دنبال می کند تا بگوید که مسیحیت چگونه از دل یهودیت بیرون آمده است. واژه‌ی «روسانتی‌مان» در اصل فرانسوی است و احتمالا در زبان آلمانی معادلی برای آن پیدا نکرده که از کلمه‌ی فرانسوی آن استفاده کرده که در واقع همان «ریزنت‌منت» انگلیسی است که معنای آن «کینه‌توزی»، «دل‌خوری داشتن»، «نفرت و اندوه از کسی یا چیزی» است. نیچه، اما، به این واژه، بار معنایی خاصی می‌دهد و آن این است که «کینه‌توزی» چگونه ارزش می‌آفریند، چگونه تفسیر نو می‌آفریند از عالم خودش و چگونه فرد یا گروهی که دچار «روسانتی‌مان» شده، برای توجیه موقعیت خود تعریف‌ها را هم حتا به هم می‌ریزد و معنای جدیدی به دست می‌دهد تا دالی باشد بر عمل‌اش.

البته این بحث را «نیچه» در کتاب «فراسوی نیک و بد» و تحت عنوان «اخلاق سروران و اخلاق بندگان» شروع می‌کند و این که سروران که همان قدرت‌مندان هم هستند، خود را مثبت نشان می‌دهند یا مثبت می‌دانند و در واقع از خود آغاز می‌کنند. مانند: ما زیبایان، ما دانایان و … اما آن طرف که تحت تسلط و تحقیر او است و در عین حال رشک می‌برد به وضعیت سروری، ارزش‌گذاری‌ها را به صورت منفی شروع می‌کند. یعنی این که در ارزش‌گذاری‌ها خود را فقیر و ندار و پست می‌کند که وجه منفی است. نیچه این بحث را به یهودیت که تحت تسلط آریستوکراسی رومی بوده‌اند می‌کشاند. یهودی‌ها یک قوم دین‌دار بوده‌اند و به قولی از طریق دین، اخلاق می‌آفرینند. ولی زورشان به رومی‌ها که قوم آریستوکرات، نظامی و قدرتمند بودند، نمی‌رسید. یهودی‌ها برای این که بر این تسلط پایان دهند، نظام آریستوکراسی رومی را مغلوب کردند، یعنی گفتند که بدها، قدرت‌مندان هستند و بی‌دین‌ها و خوبها ما هستیم که مظلوم واقع شده‌ایم. همین‌جا بگویم که به هیچ‌وجه نیچه ضد یهودی نیست. حتا بیشتر از هر فیلسوفی این قوم را تحسین کرده، چون معتقد بوده که این قوم با همه دشواری‌ها توانسته‌اند سرپا باشند و تأثیرگذار. تأثیر در تاریخ انسان در واقع. می‌دانید که آمیختگی یونانیت و یهودیت که می‌شود تاریخ مسیحیت، یا چگونگی حضور توأمان اورشلیم و آتن در ساختن فرهنگ اروپایی را «نیچه» تحلیل کرده و ستایش‌گر یهودی‌ها است. البته این را هم به پای نبوغ انتقام‌جوی آنها می‌گذارد که در برابر قدرتی که توان مقابله با آن را ندارند، با تغییر ارزش‌ها از او انتقام می‌گیرند.

«ماکس شلر» که از فیلسوف‌های نسل بعد از «نیچه» است و در حوزه‌ی فلسفه، اخلاق و روان‌شناسی کار کرده، تم نیچه در این مورد را در تحلیل اخلاقی و روان‌شناسی اخلاق نیکو می‌بیند و از آن استفاده می‌کند. البته «شلر» بحث مسیحیت «نیچه» را قبول ندارد و آن را رد می‌کند. اما تحلیل «روسانتی‌مان» او را می‌پسندد و آن را تحلیل می‌کند. زمانی که کتاب «تبارشناسی اخلاق» را ترجمه می‌کردم، به این نتیجه رسیدم که بحث‌های این بخش، برای بررسی موقعیت خود ما، روان‌شناسی خودمان و این که ما که هستیم، مفید هست. با توجه به آشنایی من با اندیشه‌های «نیچه» و تحلیل‌های روان‌شناسانه‌اش، یکی از تم‌هایی که توجه‌ام را جلب کرد، این پرسش است که «ما که هستیم»؟ مثلن، من یا هر کس دیگری که خود را روشنفکر می‌خواند و در فضای تاریخی و فرهنگی هم شناخته می‌شود، که هستیم که این داعیه‌ها را داریم. از جمله داعیه‌های ما این است که دنیا، آنچنان که هست خوب نیست و باید جهانی دیگر ساخت که مصداق این شعر است که: “عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی” ما که می‌خواهیم عالمی نو و آدمی نو بسازیم، خود ما که هستیم؟ این پرسشی است که معمولا طرح نمی‌شود، چون، بر اساس ساختارهای ذهنی ایدئولوژیک، پیش‌انگاره‌ها بر اساس همین روان‌شناسی است که از نفرت و کینه‌توزی برمی‌خیزد، دنیا تفسیر می‌شود و فرض می‌شود که من خوبم، من می‌خواهم جهان را عوض کنم ولی جهان اگر آن‌گونه که من می‌خواهم عوض نمی‌شود، برمی‌گردد به همان «روسانتی‌مان» من.

با توجه به این که تحولات زیادی در چند دهه‌ی اخیر در کشور ما رخ داده و به عنوان نمونه، نسل من شاهد انقلاب و تحولات آن بوده، این پرسش‌ها برای من مطرح شد. باز هم چون از همان اوان جوانی شاهد تحولات بزرگی بوده‌ام؛ در سن دوازده سالگی، با مصدق و تحولات آن زمان آشنا شدم، که دوران او بود. به این خاطر که اهل مطالعه هم بودم، خواندن ادبیات سیاسی برایم فراهم شد، طوری که من به دنبال حزب توده رفتم و عضو سازمان جوانان شدم. ولی خیلی زود، با انقلاب مجارستان از باور کمونیستی بریدم و بعد هم به گروهی پیوستم که پیروان «خلیل ملکی» بودند، «حزب زحمتکشان ایران نیروی سوم» و بعدتر هم «جامعه‌ی سوسیالیست‌های نهضت مردم ایران» و … و جزء پایه‌گذاران کانون نویسندگان ایران بوده‌ام.

مشاهده‌ی همه‌ی این تحولات و علاقه‌ام به فلسفه مفهوم «روسانتی‌مان» را برای تحلیل وضع خودمان، برای‌ام معنادار کرد. برای این که معنا روشن‌تر شود، تعریفی از «روسانتی‌مان» که از منبعی برداشته‌ام را برایتان می‌خوانم: «شکل خاصی از نفرت یا دشمنی است. «روسانتی‌مان» احساس دشمنی است نسبت به آنچه کسی علت ناکامیابی خود می‌شناسد و به سرزنش آن می‌پردازد. احساس ضعف و حقارت و چه بسا حسادت در برابر علت ناکامیابی خود که یک نظام ارزش‌های پرت کننده از سویی و پذیرنده از سوی دیگر می‌آفریند که به منشأ خیالی ناکامی خود حمله یا آن را انکار می‌کند. «من» یا «اگویی»، که دشمنی می‌آفریند تا خود را از احساس گناه رها کند». انگار باید کسی یا چیزی باشد تا گناه را به گردن او انداخت تا مقصر حقارت و پستی و فرومایگی «من» دشمن‌تراش باشد.

حالا با توجه به تعریف و توضیح «روسانتی‌مان» ببینیم که چگونه می‌توان وضعیت روشنفکری خودمان را بررسی کنیم تا تحلیل روان‌شناسانه، اجتماعی و رفتاری ما را پوشش دهد. پدیده‌ی روشنفکری در جامعه‌ی ما، ناشی از جهان‌گیری جامعه‌ی غرب است. روشنفکری، پدیده‌ی همیشه‌ی تاریخ بشر نیست. در تاریخ گذشته ما، مردان اهل دانش، خرد؛ نویسنده، شاعر و هنرمند بوده‌اند و آثار بسیار با ارزشی هم آفریده‌اند، اما روشنفکری مدرن، فرقی با جهان فرهیختگی پیشین دارد و آن این است که جهان فرهیختگی و دانشوری سنتی عالم را نمی‌خواهد تغییر دهد، چون عالم همانی است که به او داده شده. ولی ویژگی اساسی و روان‌شناسانه‌ی روشنفکری مدرن این است که می‌خواهد دنیا را عوض کند، دنیا آن‌چنان که هست، خوب نیست. این دنیا باید با معیارهای جدیدی که اخلاق، انسانیت یا هر چیز دیگری است عوض شود. البته تمام تحولات چند سده‌ی اخیر که از انقلاب فرانسه به بعد شاهد هستیم، دنباله‌ی فرآیندی است که از دوران روشنگری و تئوری‌های انقلاب فرانسه آمده‌اند. بر این اساس، وضعیتی که ما در آن زندگی می‌کنیم یا انسان قرون وسطایی در آن می‌زیسته، وضعیت واقعی انسانی نیست. ما باید جهانی انسانی بیافرینیم با معیارهای عقل، اخلاق، انصاف، داد و … بنابراین فرق اساسی که بین دانش‌وری سنتی و روشن‌فکری مدرن هست این است که دانش‌وری سنتی در عالم خودش بوده و دانش خود را سینه به سینه نقل می‌کرده و از جهان خود هم بیزار نبوده. بدیهی است که همیشه نوعی شکوه و شکایت از جهان بوده که مربوط می‌شود به چرخ و فلک که در آن اراده‌ی مافوق بشری وجود دارد که بر همه چیز حتا انسان حاکم است. همین اراده سبب ناکامی است که دانش‌ور سنتی در آن نمی‌تواند دخل و تصرفی کند و یا آن را تغییر دهد. در کنار این موضوع، وعده‌های دینی بهشت هم بوده که رنج این دنیا را بهره‌وری آن دنیا، پاسخ می‌دهد. اما روشن‌فکر مدرن، نگرش‌اش بر اساس سکولاریسم است. نگرشی «گیتی‌آنه» به عالم خاکی. روشن‌فکر مدرن، بر این اراده است که جهان را می‌تواند عوض کند. از قرن شانزدهم به بعد این اراده‌ی آزاد که انسان می‌تواند بر طبیعت پیروز شود و آن را عوض کند وجود داشته و به تدریج، نظام‌های سیاسی و ارزش‌های اجتماعی نیز تغییر ناپذیر نمی‌نمودند. همه چیز را می‌شود عوض کرد و جانشین آن هم چیزی باشد با معیار عقلانی و انسانی. مثلن، نظام پادشاهی مستبد را می‌شود عوض کرد و جمهوری را به جای آن گذاشت. به این ترتیب، پذیرش اصل تغییرپذیری در عالم و اراده‌ی انسانی که می‌تواند تغییر بدهد، از المان‌های اساسی روشن‌فکری مدرن‌اند.

البته واژه‌ی «روشن‌فکری» که ما به کار می‌بریم، معادل دقیق، واژه‌ی «اینتلک‌چوال» فرنگی نیست. «اینتلک‌چوال» مصداق کسی است که با ابزارهای عقلانی با جهان روبرو می‌شود. ولی روشن‌فکری که ما می‌شناسیم و از گرایش‌های چپ هم آمده، در ابتدا به صورت «منورالفکر» به کار می‌رفته. واژه‌ی «منورالفکر» هم از طریق ترکیه عثمانی به زبان فارسی منتقل شده است که در جهان ادبیات ارزش زیادی هم دارد. کسانی از ما که تمایلات روشنفکری داشتند یا بادی از این حرف‌ها به آنها خورده بود، به استانبول ترکیه می‌رفتند و در کاروانسرای «خانه والده» با روشنفکران ترک هم صحبت می‌شدند. روشن‌فکرهای ترک البته از نظر ارتباط با اروپا، از ما جلو تر بوده‌اند. این کلمه هم مثل خیلی کلمات دیگر؛ دولت، سیاست و … از زبان ترکی به زبان فارسی آمد و بار فرهنگی گرفت. در هر حال، منورالفکرها کسانی بودند که تحت تأثیر انقلاب فرانسه بودند و نظام سنتی و استبداد حاکم خود را قبول نداشتند و می خواستند که آن را تغییر دهند. از دل همین تمایل‌ها بود که انقلاب مشروطه در ایران به وجود آمد.

روشنفکری که بعداز جنگ دوم جهانی شکل گرفت، به شدت زیر نفوذ مارکسیسم‌-‌‌ لنینیسم بود و ترجمه‌ی کلمه‌ی «اینتلی‌گنسیا»ی روسی بود. در روسیه‌ی قرن نوزدهم، تشعشعات ایده‌های مدرن در جامعه‌ای که جوان بود و می‌خواست به یک قدرت جهانی تبدیل شود، تأثیرات خیلی عمیق گذاشت. به‌خصوص در نسل جوان روشن‌فکر و نسل جوان دانشجو. این تأثیرات باعث تحولات اساسی شد که سرانجام در سال 1917 منتهی شد به انقلاب بلشویکی. در زبان روسی به این نوع افراد می‌گویند «اینتلی‌گنسیا». اکنون هم در زبان انگلیسی و احتمالن فرانسوی، به کسانی که ما نام روشن‌فکر بر آنها نهاده‌ایم، «اینتلی‌گنسیا» می‌گویند. این کلمه‌ی روسی در زبان‌های اروپایی حفظ شده برای اتلاق به چنین جماعت‌هایی. از ویژگی‌های «اینتلی‌گنسیا» شورشی و انقلابی بودن است. اگر یادتان باشد در بیانیه‌های چپ، مثل حزب توده همیشه خطاب آن چنین بود: “کارگران، دهقانان و روشنفکران”. یعنی روشنفکران ابزار تحول تاریخی بودند که ایده‌های مدرن را به کارگران منتقل می‌کردند. به همین دلیل، اولین نسلی که در جامعه‌ی ما به «منورالفکرها» معروف بودند؛ آخوند‌زاده، تقی‌زاده، فروغی و … بعدها دیگر شامل مفهوم روشنفکری نمی‌شدند. اگر خاطرتان باشد، روشنفکر باید کسی باشد با ایده‌های چپ و انقلابی. به همین دلیل هم کسانی که می‌رفتند و با سیستم کار می‌کردند، ولو این که افرادی کارآمد هم باشند، روشنفکر نبودند. به هرحال، این روشنفکری در جامعه شکل گرفت و خواهان تغییر جهان، دست کم، تغییر جهان خود بود و نمونه‌های آن هم بعدها «جهان سوم» نام گرفت؛ در چین از انقلاب «سون یاتسن» بگیرید تا بعد انقلاب «مائو» و حزب کمونیست، در هند جنبش بدون خشونت «گاندی» و «نهرو» که خواهان استقلال و آزادی هند بودند و در سایر کشورهای دیگر که کمابیش با آنها آشنا هستید. در این کشورها که عنوان «جهان سوم»‌ی گرفتند، قشر روشنفکری پیشاهنگ تحول اجتماعی بود و خواهان تغییر وضع. این روشنفکران از سویی دچار عقده‌ی حقارت هستند نسبت به مدلی که در سوی دیگر جهان موجود است و ما باید مثل آنها شویم. به قول تقی‌زاده، ما باید از کفش تا کلاه، اروپایی شویم. ولی این که چگونه باید اروپایی شویم؟ در جامعه‌ای قرون وسطایی که هنوز مناسبات همان زمان در آن جاری است، چگونه می‌شود اروپایی شد، پرسش بزرگی بود پیش روی منورالفکرهای آن زمان. موضوع اصلی اما این بود که این جامعه پاسخ کافی به این انگیزش‌ها نمی‌داد. البته بعدها، مارکسیسم لنینیسم با تئوری‌های انقلابی‌گری، به این پرسش‌ها پاسخ داد. به همین دلیل هم روشنفکر کسی بود که در خدمت این باور و ایده‌ی انقلابی بود.

ویژگی دیگر این نوع روشنفکری این است که با بازگشت به گذشته، تاریخ را می‌خواند. یعنی با آمدن دنیای مدرن، به ویژه از قرن هفدهم به این سو، تاریخ جایگاه دیگری که مهم هم هست، پیدا می‌کند. در این برداشت، نگاه به انسان سکولاریزه می‌شود، این باور، انسان را در متن زندگی زمینی، تاریخی و اجتماعی خودش می‌بیند و به همین دلیل هم تاریخ اهمیت محوری پیدا می‌کند و موجب پیداش تاریخ‌نویسان بزرگی در کشورهای اروپایی می‌شود. این روند ادامه می‌یابد تا ملت‌ها و دولت‌های مدرن پیدا می‌شوند که تاریخ خود را می‌طلبد. این‌ها همه‌ی تاریخ پیشین را بازخوانی می‌کنند تا برآمد آن چیزی باشد که تاریخ دولت‌-‌ ملت نام‌اش داده‌اند. این روند در ایران هم از اواخر دوران قاجار شروع شد و بازخوانی تاریخ متولد شد و چیزی به وجود آمد به نام «تاریخ ایران». در این تاریخ‌نگاری، روند پیوسته تاریخ ایران از آغاز، فرض کنیم از هخامنشیان تا اکنون ساخته و پرداخته می‌شود. بر این اساس، مسئولیت تاریخی روشنفکر و وظایف او، بخشی از تعریف روشنفکری می‌شود. اما این تاریخ خوانی ما با توجه به ضعف و زبونی جامعه ما است. آنچه در اروپا و غرب اتفاق افتاده؛ انقلاب علمی، انقلاب صنعتی، انقلاب بورژوایی که سرانجام‌شان پیدایش جامعه‌ی مدرن بود با همان معیار و مدل‌های مدرن، در این سو که ما هستیم، رخ نداده بود و به همین دلیل هم احساس درماندگی از همان آغاز پیدا می‌شود. «عباس‌میرزا»، ولیعهد «فتح‌علیشاه» که در جنگ‌های ایران و روس، سردار ارتش ایران بود، پس از شکست در جنگ متوجه می‌شود که در برابر ارتشی به جنگ پرداخته که علاوه بر مسلح بودن به تفنگ، توپ و انواع گلوله‌ها، مجهز است به یونیفورم و انظباط نظامی. او سردار ارتشی بود که سربازان‌اش ایلیاتی، یک پا گیوه و یک پا چارق بودند و مسلح به تیرکمان و شمشیر، بنابراین شکست اجتناب ناپذیر است. او البته تیزهوش و هوشمند بوده. به همین خاطر هم برای‌اش این پرسش پیش می‌آید که آخر چه اتفاقی رخ داده است که آن سوی مرز قدرتی این چنینی شکل گرفته که ما از آن خیلی بی خبر هستیم و خیلی عقب. به همین دلیل گفتگویی دارد با «آمده ژوبر» فرستاده‌ی «ناپلئون». ژوبر که شرق‌شناس بوده و نویسنده، نقلی دارد که بسیار قابل تأمل است. او نقل می‌کند که: “عباس میرزا از او پرسیده که ما چرا زبون و درمانده‌ایم و شما چرا چیره دست و پیروزید؟ آن نیرو کدام است که فرادستی این‌چنینی نصیب شما گردانده است؟ علت پیشرفت شما و ضعف دایم ما چیست؟ شما فن حکومت کردن، فن پیروز شدن و فن به کار گرفتن همه‌ی توانایی‌های انسان را می‌دانید، در حالی که ما گویی محکوم به دست و پا زدن در جهالتی شرم‌آوریم و به زحمت به آینده می‌اندیشیم. آیا سرزمین ما توان سکونت کمتری از اروپا دارد؟ کمتر حاصل‌خیز است؟ آفتابی که پیش از آن که به شما برسد، ما را روشنایی می‌بخشد، در اینجا کمتر خیرخواهی و سودمندی دارد؟ بیگانه سخن بگو! چه باید کرد تا ایرانیان زندگی از سر گیرند؟ ببینید، پرسشی است که خود پاسخی برای آن ندارد و از بیگانه می‌پرسد. از بیگانه اروپایی می‌پرسد به من بگو که گرفتاری من ایرانی کجاست. بنابراین چرخش تاریخی اساسی رخ داده است که از بیگانه پرسیده می‌شود که مشکل من چیست، پیش از این کسی از بیگانه این پرسش را نمی‌کرد که می‌بایست، با باورهای خودش، با دین و خدای خودش، با فرهیختگان زمان خودش و با توجه به فرهنگ موجود خودش، راه حلی پیدا می‌کرد تا مشکل را حل کند. ولی احساس درماندگی چنان قوی است که برای اول بار از بیگانه پرسیده می‌شود که مشکل من کجاست. «عباس میرزا» را در واقع باید اولین روشنفکر ایرانی تلقی کرد که پرسش‌های جدی مطرح کرده است. پیامد این پرسش‌ها، رفتن به اروپا، گرفتن نحوه‌ی اندیشیدن و کردار آنها است که پیش‌زمینه‌ی کار روشنفکری می‌شود. این تحول در برابر تاریخ سنتی است که از هبوط آدم از بهشت به عالم خاکی صحبت می‌کرد و بعد عالم اساطیر و افسانه بود و بعد می‌رسیم به وقایع‌نگاری که از دوره‌ی ساسانی به بعد ما شاهد آن بوده‌ایم که کسانی شرح وقایع را می‌نوشتند. نمونه‌ی آن؛ تاریخ طبری، شاهنامه و … است که در واقع تاریخ شاهان بود. در این نگارش‌ها چیزی به نام تاریخ اجتماعی که همه در آن مشارکت داشته باشند، نبود.

رفته رفته، به این می‌رسیم که در تاریخ باید چیزی به نام «ملت» نوشته شود. خود کلمه‌ی «ملت» هم بار معنایی‌اش را در همین دوران اخیر می‌گیرد. پیش از این کلمه‌ی قرآنی بوده و «ملت» معادل «امت» بوده؛ ملت عیسا، ملت موسا، ملت اسلام. یا مولوی می‌گوید: “ملت عاشق ز ملت‌ها جداست / عاشقان را ملت و مذهب خداست”. مولوی در همین بیت، ملت و مذهب را مترادف هم می‌آورد. ولی به تدریج کلمه‌ی «ملت» که خودش تاریخ خودش را می‌سازد، ساخته و پرداخته شده بود و روشنفکر هم مسئول پیشرفت «ملت». حالا مفهوم پیشرفت پیش می‌آید. چیزی که تا آن زمان وجود نداشته و از قرن هیجدهم در فرانسه پیش آمده است که تاریخ روند پیش‌رونده‌ای دارد و استیلای عقل و منطق. انگار که آرمان‌شهر موعود با اصول علمی و منطقی قرار است رخ دهد. به همین خاطر، کلمه‌ی «ملت» تبدیل به واژه‌ای مقدس می‌شود؛ ملت ایران، ملت مظلوم ایران، ملت نجیب ایران و … و در خدمت ملت بودن هم نیز بخشی از وظیفه روشنفکر می‌شود. مفاهیم جدید پدید می‌آیند که این واژه‌ها در آن نقش محوری دارند و از دل آن انقلاب مشروطیت به وجود می‌آید و حاکمیت «ملت». تا آن زمان، حاکمیت تفویضی بود از طرف خدا که متعلق بود به پادشاهان. در تاریخ غرب هم گاه پادشاه تجسم خدا بود. در ایران هم داریوش و کوروش، تجسم خدا روی زمین بودند. ولی گذار حاکمیت خدا به حاکمیت مردم، و این که سرزمین متعلق به مردم است، منتهی می‌شود به پیدایش سه مفهوم کشور، دولت و ملت. این سه مفهوم هم رابطه‌ای ارگانیک با هم دارند و روشنفکر هم باید در خدمت ملت باشد. حالا که ترس از عقب‌ماندگی وحشتناک نسبت به اروپا به وجود آمده بود و مقیاس سنجش (پیش از این چون مقایسه و سنجشی در کار نبود، جامعه در فرهنگ بومی خود فرو می‌رفت و انگار که بهترین هم بوده است)، تغییر و تحول اجتناب‌ناپذیر شده بود. بدون مقیاس و سنجش با دیگران، گویی خود را برترین می‌دانستند و مثلن صاحب دین حقه بودند. این کفار بودند که چیزی از انسانیت کم داشتند. من که به خدا و کتاب خدا ایمان دارم و آداب مذهب را هم به جا می‌آورم، الگوی انسانیت هستم و بقیه نجس‌اند و کثیف. در نتیجه وقتی معیاری برای مقیاس نداشت، نه تنها خود را برتر می‌دانست که با اعتماد به نفس، آن را می‌پذیرفت. وقتی که نیروهای بیرونی می‌آید و استعمار، آن هم با نیروی قوی تکنولوژی که حاصل انقلاب صنعتی است و دستاوردهای تازه‌اش، طبیعی است که سایر کشورها خود را در برابر این قدرت عظیم، ببازند. وقتی هم که از چگونگی حضور این قدرت عظیم سر در نمی‌آورند، به دنبال علت حقارت و زبونی خویش‌اند. یکی از بحث‌های کتاب «تبارشناسی» نیچه این است که ضعف و زبونی، چگونه به دنبال علت خودش می‌چرخد. سرانجام هم باید انگشت اشارت‌اش به سویی نشانه رود که این علت بدبختی من است. این کیفیت را از نیمه‌ی دوم حکومت قاجاریه، در جنبش منورالفکری می‌بینیم. از «ناصرالدین» شاه به بعد است که چیزی به نام «تاریخ ایران» و «ملت ایران» شکل می‌گیرد. از طرف دیگر هم حضور و فشار نیروهای قوی از شمال و جنوب است که حتا این ضعف و زبونی را به جایی می‌رساند که ممکن بود بقایای این امپراتوری آسیایی از هم بپاشد. این نگرانی عمیق واقعن وجود داشته است. از همین روی، وقتی که دنبال علت می‌گردند، باید یقه‌ی کسی یا چیزی را بگیرند. اگر در دوران اول، نوشته‌های «آخوندزاده» یا «میرزا آقاخان» را بخوانید، بعد «کسروی» و دوران نزدیک به ما، «صادق هدایت»، و دوران «رضا شاهی» و جنبش منورالفکری آن دوران را بگیرید، یک علت اصلی برای ضعف و زبونی ملت ایران پیدا می‌کنند و آن، «اسلام» هست و «عرب». آمدن اسلام و عرب، سبب شد که ما آن عظمت تاریخی را از دست دادیم و بعد دچار این ضعف و زبونی شدیم. یا گاه عرب و مغول با هم‌دیگر. خوب این توجیه، سبب سبک شدن آدم هم می‌شود که پس، تقصیر من نیست اگر جامعه چنین ذلیل، زبون و ضعیف است. یکی از اصول اساسی «روسانتی‌مان» و پایه‌ی ایدئولوژیک آن، تبرئه‌ی خود، نپذیرفتن مسئولیت در برابر وضعیت خودش است. در نتیجه، چنین تفسیری از تاریخ پیدا می‌شود که آنچه نکبت و بدبختی داریم، تقصیر اسلام است، که این اواخر خیلی هم شدید شده. در برابر، تاریخ گذشته‌ای ساخته‌اند که سراسر نورانیت هست و روشنایی که لاجرم این طرف می‌شود ظلمت و تاریکی. البته تاریخ دوره‌ی اسلامی هم به دست فراموشی سپرده می‌شود. در هر حال، اسلام چه خوب و چه بد، تاریخی دارد که نباید فراموش شود. فرهنگ اسلامی که هم‌چنان فرهنگ بدوی و بادیه نشینی نیست. اسلام هم طی سال‌های گذشته، با فرهنگ ایران، هند، روم، یونان، اسپانیا و … در هم آمیخته و حتمن متحول شده و مثل روز اول نمانده که هیچ، فرهنگ متحولی را به وجود آورده است. علوم از یونان می‌آید از روم می‌آید و اسلام را هم تحت تأثیر قرار می‌دهد که خودمان هم به نمایندگان‌اش افتخار می‌کنیم؛ «خوارزمی» در نجوم و ریاضی، «رازی» در طب، «ابوعلی سینا» در فلسفه و … خوب این بزرگان علمی و فلسفی که ما هم به آنها می‌نازیم، دین‌شان اسلام بوده، حالا خوانش آنها از قرآن بی‌تردید متفاوت بوده از اسلام بدوی. اما این همه تحول، باید نادیده گرفته شود و در مقابل آن تاریخ پر عظمت و روشنی ساخته شود که خودبخود این دومی می‌شود دلیل نکبت و بدبختی و ذلالت ما. پیشاهنگ این «روسانتی‌مان» تاریخی، نویسنده‌ی پیش‌گام ما، «صادق هدایت» است که نفرت عجیبی نسبت به اعراب و اسلام دارد و در اکثر نوشته‌هایش هم نمود دارد. نمونه‌ی اخیر «روسانتی‌مان»، «آرامش دوستدار» است که با تئوری «دین‌خویی»‌اش، معتقد می‌باشد که ما دچار نوعی نفرین ابدی هستیم به خاطر دین‌خویی‌مان و هرگز هم از این دین‌خویی رها نمی‌شویم و هر بلایی سر ما می‌آید، به همین دلیل است. ایشان خوانش خیلی رادیکال از تاریخ می‌کند که این خوانش، می‌رسد به بن‌بست تاریخی. این بن‌بست تاریخی همانی است که هدایت هم به آن باور داشته. «بوف کور»، «صادق هدایت» در واقع این بن‌بست تاریخی را نشان می‌دهد. «زن اثیری» نماد ایران پیش از اسلام است که زیبا، دل‌انگیز و رمانتیک می‌باشد و «لکاته» نماد دوران اسلامی است. پیرمرد «خنزرپنزری» هم نقشی مانند «لکاته» دارد که نماد اسلام می‌باشد و فرهنگ آخوندی. «دوستدار» هم چیزی می‌گوید که شبیه «هدایت» است و مورد توجه قرار می‌گیرد چون آرامش‌بخش است. تز ایشان البته از نظر منطق تاریخی چیز مهمی ندارد که هیچ، اشکال هم دارد. البته «روسانتی‌مان» ناشی از انقلاب اسلامی، موجب شده که حرف‌های کسانی چون «دوستدار» هواداران زیادی داشته باشد که این اواخر، حتا بار دیگر رویکرد به «هدایت» هم زیاد شده است. در هر حال، گفتمان‌هایی که برای پاسخ به این موضوع‌ها ایجاد می‌شوند، اگرچه تقلیدی است از علت تاریخ اروپایی، هیچ‌یک بر اساس پژوهش و تحقیقی که بر شانه‌های علم و فلسفه و منطق سوار باشد، نیستند. اما هر یک دوران خود را دارند و در یک مقطع زمانی حاکم می‌شوند. مانند، دوران «رضا شاه» که ناسیونالیسم ایرانی خیلی حاکم می‌شود و فردوسی در محور فرهنگ قرار می‌گیرد (البته که فردوسی فرد مهمی بوده و اثرگذار. ولی تا قرن‌ها او چنان‌چه اکنون مورد توجه قرار می‌گیرد، محور نبوده). این پیکره‌بندی‌های تاریخی است که چهره‌های روز را عوض می‌کند. یعنی آثار یک دفعه، معناهای تازه‌ای پیدا می‌کنند. مثلن، «شاهنامه» کتاب مهمی است که تذکرات ایران باستان را در خود دارد و شاید مشابه آن را ملت دیگری نداشته باشد اما در همان زمان فردوسی، فرهنگ صوفیانه چنان قالب می‌شود که ملی‌گرایی فردوسی از یاد می‌رود؛ «ابوالسعید ابوالخیر» زیست هم‌زمانی با فردوسی داشته، یا اثری مثل «مثنوی» آفریده می‌شود که هیچ ربطی به «شاهنامه» ندارد و «مثنوی» است که قرن‌ها بر فکر و ذهن ایرانی حاکم است. بنابراین فرهنگ صوفیانه مهم بوده و خاطره‌ی ایران و ایران باستان که «فردوسی» خالق آن بوده، برای ایرانی‌ها معنایی نداشته است. این در شرایطی است که نوعی رابطه بین انسان و خدا برقرار بوده، اما ناسیونالیسم ملی که می‌آید، باز «فردوسی» به عنوان چهره‌ی ملی و بزرگ تاریخ، سردار زبان فارسی (او شایسته‌ی همه‌ی این عنوان‌ها هست) می‌شود و زبان‌اش معیار زبان فارسی می‌شود. این در حالی است که قرن‌ها پیش «شاهنامه» نوشته شده و هرگز هم زبان «فردوسی» معیار زبان فارسی نبوده. بنابراین، ناسیونالیسم دوران «رضا شاهی» به فردوسی ارج و جایگاه تازه‌ای می‌دهد که تا امروز هم کمابیش ادامه دارد. خوب این نوع بازخوانی تاریخی با آن نگرش ناسیونالیست برای طرد اسلام و عرب که در ذات آن نهفته شده، لازم بوده است. در همین رابطه است که مفهوم «آریایی» طرح می‌شود و تحت تأثیر نازیسم آلمانی، به حد راسیستی آن هم پیش می‌رود. همین موضوع که ما ملتی آریایی هستیم، موجب سمپاتیک ایرانی‌ها به آلمان شده بود. البته از نظر زبان‌شناسی، این که زبان ما هم بخشی از زبان هند و اروپایی است بحثی نیست، اما این که خوب ما هم بلوند بوده‌ایم و به سبب حضور عرب‌ها و ایجاد آلودگی‌هایی موجب شده‌ که موهای ما هم سیاه شود، برداشتی افراطی است. بنابراین چنین گفتمانی است که این منورالفکری آن‌ زمان را هم می‌سازد. ولی با پایان گرفتن جنگ جهانی دوم، شکست آلمان نازی، برآمدن اتحاد جماهیر شوروی، فعالیت حزب توده ایران و فراگیری ایدئولوژی مارکسیسم لنینیسم، به ناگاه فضا عوض می‌شود و گفتمان ناسیونالیستی و حتا فاشیستی رضاشاهی، جای خود را به گفتمان چپ انقلابی مارکسیست لنینیستی می‌دهد. در این دوران است که روشنفکر بودن و به کارگیری آن به جای منورالفکر به وجود می‌آید. حالا گفتمان روز، آن چیزی است که ایدئولوژی مارکسیسم لنینیسم به جهان می‌آموزد. به همین خاطر هم «روسانتی‌مان» عرب، اسلام و مغول یک دفعه تبدیل می‌شود به این که علت‌العلل همه‌ی شوربختی‌های ما، امپریالیسم جهان‌خوار است. امپریالیسم و استعمار غرب از یک سو و قطب مخالف آن که اتحاد جماهیر شوروی و کشورهای سوسیالیستی به رستگاری رسیده‌اند، در سوی دیگر، تاریک روشنای ذهن ایرانی می‌شود. به این ترتیب مدل ذهنی می‌شود بهشتی که سوسیالیسم برای انسان فراهم دیده است. بنابراین جایگاه «روسانتی‌مان» عوض می‌شود و امپریالیسم، جای عرب و اسلام را می‌گیرد. البته پس از روی کار آمدن «محمدرضا شاه»، باز هم روحانیت تلاش می‌کند که نیروهای فعال و اندیشمند جامعه را به سوی خود جلب کند و از درون آن یک ایدئولوژی انقلابی دربیاورد. مثلن، کتاب «کشف‌الاسرار» خمینی کتابی است که در سال 1324 نوشته شده یعنی همان دوران اشغال ایران. این کتاب در پاسخ یکی از شاگردان «کسروی» و یا خود «کسروی» نوشته شده است. اگر از طریق تحلیل گفتمان به این متن توجه شود، آنچه به دست می‌آید این است که او می‌خواهد اسلام که دین آخرت است و ناظر بر معنویت، و به رفتار امروزین مردم کاری ندارد، را تبدیل کند به یک ایدئولوژی انقلابی. این ایده البته بعدها با آمدن «شریعتی» تکمیل‌تر می‌شود. اسلام که دین آخرت بود، به این ترتیب تبدیل می‌شود به دین جنگ و جهاد و رهایی بخش سرزمین اسلامی از دست کفار. اسلام همه چیز دارد که فقه اسلامی، احکام الهی‌اند و خدشه ناپذیر. حالا تقابل احکام الهی را شاهدیم با قوانین مدرن اروپایی که ما هم به تقلید از آنها آموخته بودیم. تقابل چیزی که برآمد عقل ناقص بشری است با چیزی که از سوی خدا صادر شده و کامل و بی‌عیب است. بر این اساس، اگر فقه الهی حاکم شود، دنیا بهشت خواهد شد.

این تحول گفتمان، و این که چیزی به نام اسلام ممکن است و می‌شود رجعت کرد، باز مرحله‌ی تازه‌ای است که آن گفتمان ضد عرب و اسلام را کم‌رنگ می‌کند. با آمدن وقایع بیست و هشت مرداد هم محور اصلی گفتمان، جهاد ضد امپریالیستی است که هماهنگ است با مبارزات بخش‌هایی از جهان علیه سرمایه‌داری و امپریالیسم؛ انقلاب چین، الجزایر، ویتنام و … در ایران هم جنبش چریکی و حتا جنبش چریکی اسلامی هم پیدا می‌شود. در همین حین، چهره‌ای مثل «شریعتی» قد علم می‌کند یا چهره‌ای مثل «احمد فردید» به نام فیلسوف که غرب‌زدگی را می‌آورد که بعدتر «آل‌احمد» دنباله آن را می‌گیرد و کتاب «غرب‌زدگی» را می‌نویسد. عنوانی که آن روزها باب میل بود و بیماری تاریخی و فرهنگی، فرض می‌شد.

با توجه به همه‌ی این گفتمان‌ها، تحولی در کل شرق رخ می‌دهد که در ایران از انقلاب مشروطیت تا بعد از جنگ جهانی دوم، روشن‌فکرانی چون «تقی‌زاده» و «فروغی» در این فکر بودند که ما باید اروپایی شویم و متمدن. این همان چیزی است که ژاپنی‌ها هم به دنبال آن بودند. حتا زمانی می‌گفتند ما باید «آدم شویم». خوب آنها یک‌سره به دنبال تکنولوژی رفتند و انقلاب صنعتی و ژاپنی شدند که در جنگ جهانی دوم توان درگیری با قدرت‌های بزرگ غربی را داشت. در ایران هم، این ایده بود که چنان نشد.

بعد از جنگ جهانی دوم، مفهوم «جهان سوم» پدید آمد. «جهان سوم» در آن زمان به کشورهایی گفته می‌شد که جزء بلوک شرق و غرب نبودند و در کشاکش جنگ سرد جهانی بی‌طرفی اختیار کرده بودند. به تدریج این مفهوم جای خود را عوض کرد و مصداق کشورهای فقیر، کشورهای عقب مانده و در مجموع، کشورهای محروم شد. بعدتر هم مفهوم کشورهای در حال توسعه پیدا شد که شامل کشورهایی بود که رو به توسعه بودند. با این حساب، ایماژی پیدا شد که تاریخ گذشته‌ای که می‌شد به بخش‌هایی از آن نازید، تبدیل شد به تاریخ عقب ماندگی و محرومیت، تاریخ نکبت‌زدگی، تاریخ فقر، تاریخ درماندگی. این همان چیزی است که «عباس میرزا» در اوایل قرن نوردهم از آن می‌نالید و حالا بعد از این همه‌سال، باز تبدیل شده به گفتمانی جدید. گفتمانی برای توسعه یافتگی. آنچه که ما به عنوان فرهنگ، سیاست و اقتصاد شرقی می‌شناختیم، در گفتمان جدید، تبدیل به عامل عقب‌ماندگی شده‌اند. ولی در شرایط جدید که زمان «محمدرضا شاه» بود و فضای عمومی جهان سومی، «روسانتی‌مان» انگشت اتهام خود را به سوی غرب و فرهنگ غربی نشانه می‌گرفت که مسئول عقب‌ماندگی، بدبختی و بیچارگی ما است. البته در همین زمان است که سرانجام این اندیشه پیدا شد که باید به خود آمد، باید به فرهنگ اصیل خویش بازگشت و یا به خویشتن خویش. نمونه‌ی بارز این شعار، کتاب «آل‌احمد» است که چیزی غیر از این نمی‌گوید؛ ما از بستر تاریخی و فرهنگی خود کنده شده‌ایم، به تعبیر «هگلی یا مارکسیستی» از خود بیگانه شده‌ایم و باید به اصل و اصالت خود برگردیم که اسلامی است. بازگشت به خویشتن طرح می‌شود اما چگونگی این بازگشت روشن نیست. نویسنده‌ای مثل شریعتی هم پیدا می‌شود که در فصاحت و بلاغت کلام، قوی است و همه‌ی اسطوره‌های مذهبی را تبدیل به اسطوره‌های انقلابی کرد، شبیه اسطوره‌های انقلابی مارکسیست لنینیستی. او تلاش کرد این باور را تقویت کند که اسلام، به ویژه شیعه، می‌تواند اهرم انقلابی امروزین و سیاسی باشد برای براندازی رژیم.

به این ترتیب، باز گفتمانی که بیان «روسانتی‌مان» تاریخی بود و به عرب‌ها و اسلام برمی‌گشت، و بعد آن یکی که انگشت اتهام‌اش به سوی امپریالیسم نشانه می‌رفت، حالا تبدیل به اتهام امپریالیسم شده، اما با تعریف و مفهومی جدید؛ غرب. غرب در برابر شرق که «احمد فردید» پرچم‌دار این «روسانتی‌مان» بود. البته او چون اهل نوشتن نبود، به طور معمول، حرف‌های‌اش را در محافل یا کلاس‌های درس دانشکده‌ی ادبیات مطرح می‌کرد که با وجود زبان گنگ‌اش، در آن زمان به خاطر شور و هیجان کلامی‌اش، برد داشت. من از نزدیک با او آشنا بودم و زبان شورانگیزش را هم می‌شناختم که تأثیرگذار بود، به ویژه در نسل جوان آن روز که من یکی از آنها هستم. یعنی آن دو قطب، کلنی (استعمار) و متروپل (امپریالیسم) که از فرهنگ مارکسیست لنینیستی می‌آمد، اکنون در بستر فرهنگ ملی، خودی و معنوی وارد شد و بار مفهومی و معنایی دیگری پیدا کرد و دو قطب شرق و غرب در مقابل یکدیگر قرار گرفتند. به این ترتیب، گفتمان دیگری رشد کرد که همان شرق و غرب بود، منتها این بار شرق عالم تابش انوار الهی (شرقی که “سهروردی” می‌گوید) است و غرب عالم خاکی و زمینی.

«روسانتی‌مان» که بخش ذاتی عالم روشنفکری ما شده بود، به این دلیل این روشنفکری در بستر «روسانتی‌مان» زاده شده بود، آنچه تولید می‌کند، ناشی از نارضایتی است. تمام ادبیات مدرن ما حکایت همین موضوع است؛ از کارهای «نیما» تا «هدایت» بگیر تا«اخوان» و «شاملو». شعرهای مدرن ما را که می‌خوانید، ادبیات «روسانتی‌مان» است. ادبیات دل‌گرفتگی است و نالیدن از سرنوشت شوم خود. بدیهی است این که انگشت اتهام این گروه به کدام سوی نشانه می‌رود حکایت دیگری دارد. این اتهام اما، در دوران اخیر، یک‌سره غرب را نشانه رفته است.

با انقلاب اسلامی، گفتمان حاکمی تحت تأثیر «شریعتی» و زبان او پیدا شد که ظاهرا همه‌ی عناصر نجات بخشی که در انقلاب‌های دیگر جستجو می‌کردیم را در خود داشت و ما بی‌خود دور جهان می‌گردیم؛ آب در کوزه و ما گرد جهان می‌گردیم. اما این گفتمان، خیلی زود خود را نشان داد و برآمد خود را برملا کرد. در نتیجه گفتمان‌های گذشته، دوباره زنده شدند. در جمهوری اسلامی، این موضوع که ما تاریخ درخشان پیش از اسلام داشته‌ایم که به علت حمله عرب‌های مسلمان از بین رفت، یا حمله‌ی مغول مانع شد تا ما که علم داشتیم، «رازی» داشتیم، «ابوعلی سینا» داشتیم و … انقلاب علمی و صنعتی بکنیم به همان شکل که غرب انجام داده بود. اکنون نوستالژی ایران ناب گذشته، در بین جوانان امروز گسترده شده. جوان‌هایی که فروهر به گردن می‌اندازند و نمادهای به اصطلاح ایران ناب را حمل می‌کنند، مسئول آن، بازگشت به «روسانتی‌مان» اولیه‌ است.

طبیعی است که این پرسش طرح شود که: “چگونه می‌شود از شر «روسانتی‌مان» رها شد؟”«نیچه» رهایی از «روسانتی‌مان» را در این می‌بیند که دست از خیال برداریم و به واقعیت خویش بپردازیم. او حتا این موضوع را در سطح «مردم شناسانه» مطرح می‌کند. در کتاب «چنین گفت زرتشت» فصلی است درباره‌ی نجات که در واقع اشاره‌ای دارد به نجات از دیدگاه مسیحیت. مسیح در مقام نجات‌بخش، با ایثار خون خویش، آمده تا ما را از این جهان خاکی، از هبوط به این عالم که علت‌اش گناه ازلی آدم بود، نجات دهد و به عالم ربانی، به بهشت ملکوت برگرداند. مسیح آمده تا از راه زهد زمینی ما را به عالم فرشتگی بازگرداند. خوب، «نیچه» درست دشمن این قضیه است و این که، نه، جای ما همین جا است، در همین عالم خاکی. حتا بر این باور است که آن گناه ازلی، موهبتی است که نصیب انسان شده. خواجه حافظ شیرازی ما هم در مورد گناه، همین توجیه را دارد؛ گناه ازلی، موهبتی ازلی است:

یارب این قافله را لطف ازل بدرقه باد
که از او خصم به دام آمد و معشوقه به کام

«نیچه» تفسیر مسیحی را وارونه‌اش می‌کند و چنین می آورد که از دشمنی و کینه‌توزی نسبت به «زمان» و «چنان‌بود‌آن» رها شویم. درواقع، همه‌ی گرفتاری بشر این بوده که چرا عالم، چنین بوده که من چنان شوم. چرا شرایط آن‌گونه نبوده که، فرد ثروت‌مند، قدرت‌مند و … من باشم. اگر اکنون من «راکفلر» نیستم، گناه من نه که گناه گذشته است. کینه‌توزی با «زمان» و «چنان‌بود‌آن» را باید رها کنیم و به آنچه هست، بپردازیم. باید بپذیریم که وارث مجموعه شرایطی هستیم که در به وجود آمدن آن هیچ دخالتی نداشته‌ایم؛ تحولات کره‌ی خاکی با تاریخی و بی‌شمار عوامل دیگر که ما داده شده‌ی آنها هستیم. اگر به این گذشته با دید کین‌توزی و «روسانتی‌مان» نگاه کنیم، هرگز از آن رها نمی‌شویم، مگر این که آن را به عنوان سرنوشت و آزادی خود بپذیریم و یا این که به قول «نیچه» که می‌گوید:

من آن را چنین می‌خواستم
من آن را چنین می‌خواهم
من آن را چنین خواهم خواست

بنابراین او برای رهایی از «روسانتی‌مان» پیشنهاد می‌کند که سرنوشت اکنون خود را باید بپذیری و ارده‌ی خودت را نسبت به این کینه‌توزی رها کنی، بعد ببینی که برای خودت چه می‌توانی بکنی. البته گرفتاری ما همین است که به جای غم و اندوه گذشته، شکوه و شکایت کردن، ادبیات صادر کردن، ادبیاتی که آکنده است از «روسانتی‌مان» و کینه‌توزی نسبت به خود است و گذشته است، باید به این فکر کنیم که اکنون چه می‌شود کرد. اگر اکنون مدلی پیدا شده که دنیای غربی هم نام دارد و ما دوست داریم که مثل آن باشیم، خوب، باید ببینیم چگونه می‌شود مثل آنها شد یا دست کم، در آن جهت گام برداریم. در این صورت است که احساس گناه نداریم؛ چون آنچه که از دست ما بر می‌آمده کرده‌ایم و اگر هم کاری پیش نرفته، مسئول آن من و دیگران مثل من، نیستند.

می‌خواستم با این صحبت‌ها، اهمیت چرخش‌های گفتمانی در عالم ما را بیان کنم، برای این که بگویم، روشنفکری چگونه در فراز و نشیب‌های تاریخی از نو همه چیز را تعریف می‌کند، از نو با دیدگاهی جدید خواهان شناسایی وضعیت است که از احساس مسئولیت تاریخی نسبت به وضعیت خود، رها شود.

***
 سخنرانی داریوش آشوری در دانشگاه لس آنجلس

هیچ نظری موجود نیست: