مطا لب درج شده نظر **خراسانی ** نمی باشد.

آرشیو خراسانی

۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

چخوف و سینماگر ایرانی

«فرهنگ من، چخوف است. قصد هم ندارم که خودم را از چخوف رها کنم، زیرا او خیلی واقعی است. روش نشان دادن اوست که اهمیت دارد. او دارای حس بشری بود. چخوف دیگران را دوست داشته و به‌خاطر آنها رنج می‌برده است.»

سهراب شهید ثالث خود را شاگرد آنتون چخوف می‌دانست. سینماگر ایرانی نه تنها از دید و سبک نویسنده‌ی روس تأثیر گرفته بود، بلکه با سینمای خود تلاش کرد چخوف را به گروه بزرگتری از هنردوستان نزدیک کند.

سهراب شهید ثالث در چند گفت‌وگو و نوشته از آنتون چخوف سخن گفته و خود را پیرو سبک او دانسته است. او در مصاحبه‌ای می‌گوید:

«من در سینما الگویی ندارم... الگوی من خوشبختانه یک نویسنده است: چخوف. اگر چخوف زنده بود، می‌توانست داستان‌های خود را به راحتی به فیلم برگرداند. او نوول‌های خود را با دقت و ریزبینی یک فیلمنامه به روی کاغذ آورده است. من ریتم کارهای خود را از چخوف یاد گرفته‌ام... در پرورش مضمون هم به چخوف مدیون هستم؛ همه خیال می‌کنند که ماکسیم گورکی نویسنده‌ای سیاسی است، اما من فکر می‌کنم که چخوف خیلی دقیق‌تر و عمیق‌تر از گورکی به سیاست پرداخته است.»

سهراب شهید ثالث، مانند چخوف، هرگز در فیلم‌های سینمایی خود به طور مستقیم به سیاست نمی‌پردازد، اما سیاست همیشه در پس زمینه‌ی تمام کارهای او حضور دارد. او بر حضور سیاست در هر برخورد عمیق با درونمایه‌های اجتماعی تأکید می‌کند.

شهید ثالث در گفت‌وگویی دیگر گفته است: «فرهنگ من، چخوف است. قصد هم ندارم که خودم را از چخوف رها کنم، زیرا او خیلی واقعی است. روش نشان دادن اوست که اهمیت دارد. او دارای حس بشری بود. چخوف دیگران را دوست داشته و به‌خاطر آنها رنج می‌برده است.»

کاوشی در دنیای چخوف

سهراب شهید ثالث همیشه به دنبال فرصتی بود تا در کاری مستقل بر زندگی و فعالیت ادبی چخوف نوری تازه بیندازد. این آرزو سرانجام در سال ۱۹۸۱ تحقق یافت و او موفق شد با سرمایه‌ی چند شبکۀ تلویزیونی آلمانی فیلم مستند بلندی بسازد به نام "چخوف، یک زندگی".

بسیاری از منتقدان این فیلم را یکی از بهترین آثاری می‌دانند که در معرفی یک نویسنده ساخته شده است. شهید ثالث در این فیلم نشان می‌دهد که تنها دوستدار و شیفته‌ی چخوف نیست، بلکه از نویسنده‌ی روس شناختی درست و عمیق دارد.

فیلم با همان سبک آرام و باوقار شهید ثالث، فراز و نشیب زندگی چخوف و ایستگاه‌های اصلی زندگی و کار او را به نمایش می‌گذارد. هم سیر و سلوک شخصی چخوف و هم آفرینش هنری او با ارائۀ ده‌ها عکس و سند و نامه تشریح می‌شود.

فیلم "چخوف، یک زندگی" تماشاگر را با زندگی آموزنده‌ی انسانی آشنا می‌کند که تنها هنرمندانه زندگی نکرد، بلکه زندگی را به سان یک اثر هنری، زیبا و هارمونیک زیست.

شهید ثالث برای معرفی سبک تئاتر چخوف، بخش‌هایی از دو نمایشنامه‌ی "مرغ دریایی" و "ایوانف" را برای متن فیلم خود کارگردانی کرده است.

«درخت بید»

شهید ثالث در سال ۱۹۸۴ فیلم "درخت بید" را بر اساس داستان کوتاهی از آنتون چخوف کارگردانی کرد. این فیلم سینمایی ۹۲ دقیقه‌ای برای نمایش در تلویزیون تهیه شد.

فیلم "درخت بید" با روایت داستانی ساده و انسانی دید اخلاقی چخوف را به بهترین وجهی بازتاب می‌دهد: پیرمردی به نام هیمز، از سال‌ها پیش در کنار آسیابی، در جوار یک درخت بید زندگی می‌کند. او با ماهیگیری از رودخانه‌ای که از کنار درخت و آسیاب رد می‌شود، گذران زندگی می‌کند.

پیرمرد یک روز هنگام ماهیگیری،‌ می‌بیند که مردی آشنا به نام مانفرد، مرد دیگری را به قتل می‌رساند. مانفرد پس از کشتن مرد بیگانه، کیف پول او را بر می‌دارد و در شکافی در درخت بید می‌گذارد و از آن‌جا می‌رود.

چندی بعد،‌ پیرمرد (هیمز) پس از مدتی تردید کیف را بر می‌دارد و به شهر نزد مأموران پلیس می‌برد و قتل را هم گزارش می‌کند. مأموران برای دستگیری قاتل اقدامی نمی‌کنند و هیمز را از اداره‌ای به اداره‌ی دیگر می‌فرستند.

پس از مدتی ‌مانفرد سراغ کیف می‌آید و چون اثری از آن پیدا نمی‌کند، با هیمز درگیر می‌شود. آن دو به پاسگاه پلیس می‌روند و کیف را طلب می‌کنند. اما مأموران پلیس نه ‌تنها مانفرد را دستگیر نمی‌کنند، بلکه او و هیمز را از پاسگاه بیرون می‌اندازند.

یک روز صبح که هیمز هنوز در خواب است، مانفرد خود را در رودخانه غرق می‌کند. مرگ او در سیر یکنواخت زندگی روستا، هیچ تکانی ایجاد نمی‌کند.

در یادداشت‌هایی که از سهراب شهید ثالث بازمانده است، طرح‌هایی از کار روی چند اثر دیگر چخوف یافت می‌شود، اما او فرصت نیافت این ایده‌ها را عملی سازد.

شهید ثالث در سال ۱۹۹۸ در ۵۴ سالگی در شیکاگو درگذشت.

سهراب شهید ثالث از سال ۱۹۷۴ به آلمان مهاجرت کرد و بیشتر فیلم های خود را در این کشور ساخت.


بیشتر داستان‌ها و نمایشنامه‌های چخوف به زبان فارسی عرضه شده است، اما کارهای چخوف به ندرت در ایران روی صحنه رفته است. آربی اوانسیان سال‌ها پیش اجرایی تازه و بدیع از "باغ آلبالو" ارائه داد، که هنوز از خاطرها نرفته است.

تئاتر چخوف، همچنان تازه و شاداب • گفت‌وگو با آربی اوانسیان

ادامه...

دویچه وله

۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

مميزان برايم سنگ تمام گذاشته‌اند!

اين شاعر معتقد است، كاري كه مميزان اداره‌ي كتاب درقبال اشعار وي انجام داده‌اند؛ تنها از يك نرم‌‌افزار كامپيوتري برمي‌آيد كه بدون فهم معنايي شعر؛ صرفا كارش اين است كه كلمات خاصي را از متن حذف كند.

از شعر و ترانه تا مميزي در گفتگوي اختصاصي يغما گلرويي با ايلنا:

گلرويي تنها شاعري نيست كه از روند رو به رشد مميزي گله دارد اما يكي از آنهاست كه دل پرسخني دارد. مي‌گويد: با نيم‌نگاهي به تاريخچه چند دهه‌ مميزي در اداره كتاب، درمي‌يابيم كه اكنون شاهد دوره جديد و شگفتي از مميزي هستيم.

ايلنا: مجموعه شعر «باران براي تو مي‌بارد» پس از گذشت هشت ماه و رد شدن از اصلاحيه‌هاي سنگين؛ چندي پيش منتشر شد اما شاعر اين كتاب همچنان از ايراداتي كه بر آثارش وارد شده بود، اظهار شگفتي مي‌كند.
يغما گلرويي(شاعر و ترانه‌سرا) در گفت‌وگو با خبرنگار ايلنا، ضمن بيان اين مطلب كه؛ مميزي‌ها روند غيرمنطقي و رو به رشدي را طي مي‌كند، افزود: به نظرم اگر نيم‌نگاهي به تاريخچه چند دهه‌ مميزي در اداره كتاب داشته باشيم؛ درمي‌يابيم كه اكنون شاهد دوره جديد و شگفتي از مميزي هستيم.
اين شاعر كه آخرين اشعار منتشر شده‌اش مشمول 30 بند اصلاحيه شده است، گفت: از سه سال پيش چند مجموعه شعر به ارشاد فرستادم كه هيچ‌كدام سرنوشت خوشي نداشته‌اند. از آن جمله مي‌توانم به مجموعه شعر «گريه‌هاي گربه خاكستري» اشاره كنم كه مميزان كلا از آن قطع اميد كرده‌اند.
وي، همچنين از ترجمه آثار اوريانا فالاچي با نام «پنه لوپه به جنگ مي‌رود» اسم مي‌برد كه 80 ايراد به آن وارد شده؛ كه آخرين ايراد آن به حذف پاراگراف پاياني داستان حكم كرده است. اما به اعتقاد گلرويي؛ از آنجاكه مترجم؛ اعمال اين اصلاحيه را باعث فروپاشي داستان مي‌داند، اين بار او از انتشار اين كتاب قطع اميد كرده است.
گلرويي در ادامه سخنانش از سرنوشت نامشخص قديمي‌ترين كتابش كه سه سال است در حسرت انتشار مانده، چنين گفت:‌ در «ما ترانه سرائيم» با تحقيق و مطالعات فراوان؛ آثار ترانه‌سرايان چند دهه‌ي گذشته را مورد بررسي قرار داده‌ام كه جمعا 180 ترانه‌سرا از سراسر كشور را شامل مي‌شود اما پس از سه سال هيچ جوابي ازسوي ارشاد به من داده نشده است.
وي درباره كتاب «باران براي تومي‌بارد» و ايرادات وارد بر آن اظهار كرد:‌ اصلاحيه‌ي وزارت ارشاد درباره اين كتاب به قدري عجيب بود كه من دچار شوك شدم چراكه در بررسي 30 مورد آن متوجه شدم ايرادها؛ صرفا كلمه‌هاي مرا مورد اتهام قرار داده‌اند.
گلرويي توضيح داد: به‌عنوان مثال صرفا به خود كلمه «آغوش» ايراد گرفته‌اند و اصلا به معناي سطري و كاربردي كه اين كلمه در جمله توجه نشده است.
اين شاعر معتقد است، كاري كه مميزان اداره‌ي كتاب درقبال اشعار وي انجام داده‌اند؛ تنها از يك نرم‌‌افزار كامپيوتري برمي‌آيد كه بدون فهم معنايي شعر؛ صرفا كارش اين است كه كلمات خاصي را از متن حذف كند.
وي با بيان اين مطلب كه؛ عملكرد مميزان كاملا غيرمنتظره شده است، درباره انتشار آثار جديدش افزود: در چنين شرايطي؛ آثارم در كنج گنجه خاك بخورند و انبار شوند؛ بهتر است.
گلرويي معتقد است، اگرچه كتابي كه با پذيرش اصلاحيه‌ها به بازار مي‌آيد؛ ممكن است مخاطبان خود را بيابد اما درنهايت نوع نگاه و عملكرد اداره‌ي كتاب به شعور و جايگاه هنري مولفان توهين كرده مي‌كند و رفته‌رفته باعث دلسردي او مي‌شود.
اين ترانه‌سرا؛ در ادامه به وضعيت بازار موسيقي كه آن را معلول ترويج ترانه‌هاي سخيف مي‌داند، اشاره كرد و گفت: موسيقي در ايام ما به يك كالاي مصرفي بدل شده كه شنونده يك يا دو بار آن را مي‌شنود و بعد آن را دور مي‌اندازد يا از ياد مي‌برد.
وي، ريشه‌ي مصرفي شدن آثار موسيقايي را در چند سال گذشته؛ سوء‌مديريت‌هاي ناظران مي‌داند و معتقد است: عملكرد آنان باعث شده شنوندگان موسيقي در بازه سني نوجوانان، مصرف‌گرا شوند و از انديشه و اهداف هنري موسيقي بي‌نصيب و بي‌اطلاع بمانند.
گلرويي، با ذكر اين مطلب كه موسيقي در كشور ما به بورس تبديل شده كه هراز گاهي يك خواننده در آن مطرح مي‌شود و فورا افول مي‌كند، ادامه داد: از وقتي كه راه براي موسيقي پاپ باز شد ازسوي مسئولان امر؛ به افرادي حكم تهيه‌كنندگي در حوزه موسيقي داده شد كه فعالان ادوار گذشته در لاله‌زار بودند و از موسيقي اصيل هيچ نمي‌دانستند.
وي افزود: از تهيه‌كننده‌اي كه موسيقي را تنها؛ وسيله‌اي براي پول به جيب زدن مي‌داند نمي‌شود انتظار محصولي معناگرا و هنري داشت و آنچه در آلبوم‌هاي به اصطلاح خوانندگان امروزي شاهد آن هستيم؛ نتيجه‌ي رويكرد تهيه‌كنندگان آنهاست.
گلرويي در شرح چگونگي ايجاد بستري مطلوب براي توليد موسيقي گفت: قديم‌ها رسم اين بود كه آهنگسازها وترانه‌سرا با هم مشورت مي‌كردند و پس از به تفاهم رسيدن تصميم مي‌گرفتند كه چه خواننده‌اي بايد فلان كار را اجرا كند ولي حالا كار به‌گونه‌اي است كه تهيه‌كنندگان (سرمايه‌گذاران) و خوانندگان هستند كه آهنگ و ترانه را انتخاب مي‌كنند كه اين كار با دانش نداشته‌شان؛ جور در نمي‌آيد.
وي، به جز معدود افرادي همچون زنده‌ياد فرهاد مهراد، اغلب خوانندگان را تنها مجري مي‌داند و آنها را از تفكر و نگرش هنري؛ بي‌بهره عنوان مي‌كند كه صلاحيت انتخاب آهنگ و ترانه را ندارند.
گلرويي، با اشاره به كاستي‌هاي بي‌ارزش كه ترانه‌هاي آنها بيشتر به هذيان شبيه است، گفت: ‌اينكه عده‌اي دوست دارند از هذيان‌هايشان بخوانند به خودشان مربوط مي‌شود اما اينكه مميزاني كه آثار مرا اين‌چنين مميزي مي‌كنند؛ چطور به هذيان‌هاي بي‌وزن و قافيه و معناي برخي از اين مدعيان؛ نظر خوش نشان مي‌دهند، جاي شگفتي دارد.
وي، مديريت‌هاي اشتباه را دليل اصلي به بيراهه رفتن موسيقي ايراني مي‌داند و در اين باره مي‌گويد: فرض مثال موسيقي رپ به هر حال يك سبك است و وقتي مركز موسيقي از همان ابتدا اعلام مي‌كند اين سبك كاملا ممنوع است؛ طبيعي است كه نوجوان و جوان علاقه‌مند به سمت موسيقي‌هاي زيرزميني و انتشارهاي اينترنتي گرايش مي‌يابد. درغير اين صورت هيچكس نيست كه دوست داشته باشد حاصل زحماتش به صورت گمنام و رايگان در بين مردم تكثير شود و هيچ انتفاع مالي براي او درپي نداشته باشد.

شاهنومه آخرش چیه؟


سهراب
قالپاق می دزده، رستم سُرنگی شده...

با دستِ کی دنیامون به این قشنگی شده؟

غروبا توی میدون حراجِ تهمینه هاس.
زالِ قصه لبِ جوب بازم خمارِ دواس.

کاوه هر روز با قمه باج از مردم می گیره.
افراسیاب به جرمِ لوات تو حبس اسیره.

فردوسی واسه مردم عریضه می نویسه،
با دستی که می لرزه، با چشمایی که خیسه...

شاهنومه آخرش چیه؟
کی می گه آخرش خوشه؟
وقتی که شب سیاوشو
به جرمِ عشقش می کُشه!

ضحاک عوض شده با جراحیه پلاستیک.
نمی شه اونو شناخت حتا از خیلی نزدیک.

حتا وقتی که عکسش رو بیلبورده تو میدون.
با یه لبخند شبیهِ ملائکِ آسمون.

مغزِ من و تو شامِ مارای شونه هاشه!
از قصه خط می خوره هر کس برده ش نباشه...

کی می دونه آخرِ این شاهنومه چی می شه،
وقتی سیمرغ از پرواز جا می مونه همیشه؟!

شاهنومه آخرش چیه؟
کی می گه آخرش خوشه؟
وقتی که شب سیاوشو
به جرمِ عشقش می کُشه!

يغما گلرويي

۱۳۸۸ بهمن ۶, سه‌شنبه

«گل محمد» تفنگ را برداشت، اسب رم کرده اش قرار نداشت !

«گل محمد» تفنگ را برداشت، اسب رم کرده اش قرار نداشت

ببر شب های سرد کوهستان، با کسی توی قلعه کار نداشت

خیز برداشت ناگهان « قره آت»، گرد و خاکی بلند شد به هوا

با « جهن خان سرحدی»، سردار، چاره ای غیر کارزار نداشت

ـ « قره آت» از نفس نمی افتد، پسرم سربلند می آید

آب می ریخت پشت سر « بلقیس»، مرگ را هرگز انتظار نداشت

روز کوتاه شد، زمستان بود، برف و بوران چله ی کوچک

« قلعه میدان» سیاه ـ خاکستر، ایل امسال هم بهار نداشت

***

«خان عمو»نعره ای کشید و« بلوچ» سینه ی گرگ را نشانه گرفت

« زیور»اکنون نفس نفس می زد،« خان محمد» دلی به کار نداشت

« بیگ ممد» چگور برنو را در گلوگاه کوه آتش زد

مرگ با « پینه دوز» می رقصید، زندگی خیره بود و عار نداشت

گل محمد تفنگ را انداخت، تشنه ی یک نفس «کلیدر» بود

پنج تا سینه سرخ افتادند ، آسمان غير قار قار نداشت

***

«کوه سنگرد»،بوی خون ـ باروت،«تنگه ی گاوطاق»را عشق است

قلب « مارال» از تپش افتاد، اسب آمد ولی سوار نداشت

لشکری سمت شهر برمی گشت، مرگ را می کشید بر گرده

کاش آهسته گام برمی داشت، هیچ کس میل سبزوار نداشت... .

جواد کلیدری

شعر امروز قوچان

گفتگو!


۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه

آوای بی‌پیرایه‌ مادران "لالایی‌های ایرانی" سیما بینا

اخیرا کتاب نفیسی به همراه چهار سی‌ دی شامل چهل لالایی قدیمی ایرانی توسط هنرمند برجسته، سیما بینا به چاپ رسیده است. وی این لالایی‌ها را در طول سال‌های طولانی کار پژوهشی خود جمع‌آوری، تنظیم و بازخوانی کرده است.

سیما بینا در طول بیش از سی سال جستجو و جمع‌آوری نواهای موسیقی محلی ایران با تنوع و کثرت آوازهای لالایی در نقاط مختلف این سرزمین آشنا شد. او خود این ترانه‌ها را "آواز بی‌پیرایه مادران" خوانده است. آشنایی با زیبایی کلام و موسیقی ترانه‌های لالایی سبب شد ‌که وی به جمع‌آوری این گنجینه فرهنگی کم نظیر همت گمارد. مجموعه تازه منتشر شده "لالایی‌های ایرانی" نتیجه پانزده سال تلاش ارزشمند پژوهشی- هنری سیما بینا است.

از "لالایی‌ها" به عنوان اولین فرم‌های موسیقی نام برده می‌شود که در آن تکرار کلام و نوا، نغمه‌ای آرام بخش و فضایی آرام به‌وجود می‌آورد که در آن کودک در احساس امنیت به خواب رود.

در لالایی‌هاست که هر مانع و دیواری می‌شکند و مادر به بیان صادقانه‌ترین احساسات برای فرزند خود می‌نشیند، از دوری و دلتنگی گرفته تا عشق و امیدواری. در واقع لالایی‌ها را می‌توان خودگویه‌هایی نامید که همراه با بیان احساس لطیف عشق مادر به فرزند، بازگو کننده طبیعت و محیط پیرامون، نوع زندگی مردم و نواهای‌موسیقی محلی نیز هست. به همین دلیل غنای کار پژوهشی - هنری سیما بینا فقط به جمع آوری و تنظیم و بازخوانی لالایی‌ها خلاصه نمی‌شود، بلکه گوشه‌هایی از تاریخ و سنت‌های بومی و در واقع فرهنگ شفاهی مردم در گوشه و کنار ایران را در لا به لای نوای "لالایی‌ها" می‌توان یافت.

نگرش زن به عنوان مادر به زندگی خود و خانواده، توصیف محدوده جغرافیایی، طبیعت و کار در منطقه در این ترانه‌ها ها بازتاب داده شده است. در "لالایی‌ها" از کوهستان یاد می‌شود و از چشمه‌سارها، از جنگل و دشت. حتی لحن و لهجه‌های محلی و زبان و ریشه‌های موسیقی محلی هر منطقه را در این نواهای ساده لالایی‌ها، می‌توان یافت. ترانه‌های لالایی ‌سینه به سینه و از نسلی به نسل بعد منتقل شده‌اند. به نوعی لالایی‌ها آوای مادران از دل تاریخ هستند.

سیما بینا در جمع‌آوری این ترانه‌ها با سختی‌های زیادی روبرو بوده است. به دلیل محدودیت‌ها در پخش آوای زنان در ایران، این کتاب با مشکلات فراوان در خارج از کشور، در دوبی و آلمان منتشر شده است. مجموعه "لالایی‌های ایرانی" سیما بینا همراه چهار سی‌دی با نمونه‌هایی از صدای مادران و تنظیم و اجرای مجدد آن‌ها و دفترچه جداگانه‌ای از نت این ترانه‌ها همراه است.

عکس‌هایی از مادران در نواحی مختلف ایران و طرح‌هایی از سیما بینا از مادر و فرزند زینت‌بخش صفحات این مجموعه است. در عین حال ترجمه اشعار لالایی‌ها به انگلیسی، خواندن این کتاب را برای علاقمندان دیگر در جهان نیز تسهیل می‌کند.

این کتاب نه تنها از دیدگاه هنری، بلکه از دید مردم‌شناسی نیز پژوهشی است که می‌تواند به عنوان مرجعی برای علاقمندان به هنر و فرهنگ ایران مورد استفاده قرار گیرد.

گفت‌وگوی دویچه‌ وله با سیما بینا:

دویچه وله: خانم بینا، چه چیزی در ترانه‌های لالایی‏ها بود که شما را جذب کرد که اقدام به جمع‏آوری آن‌ها کنید؟

سیما بینا: فکر می‏کنم خودتان می‏توانید حدس بزنید. در واقع گفتن ندارد! هم به خاطر این که یک زن هستم و هم به خاطر این که یک مادر هستم و فکر می‏کنم آوا و آواز لالایی‏ها، آوای زن است. آوای مادر است که به گوش جان بچه می‏نشیند، از وقت تولدش که در آغوش مادرش است.
به همین دلیل، حتی زمانی که در ایران خواندان و آواز زن ممنوع شد، با اطمینان خاصی فکر می‏کردم اگر نوای زمزمه‏ی لالایی‏ها بازخوانی شود و برای مادرها یادآوری شود، می‏تواند موجه باشد و می‏توانم آن را به مادرانی هدیه کنم که الان لالایی‏ها را فراموش کرده‏اند.

می‏توان گفت که لالایی نوعی خودگویه مادران است. زمانی که زن هیچ جای دیگری را ندارد که آوازش را به گوش دیگری برساند؛ در گوشه‏ی دنجی، در کنار کودک خود جایی است که می‏تواند احساساتش را با صداقت بیان کند.

دقیقا همین‏طور است؛ وقتی که متن و حرف‏های مادر را در لالایی‏ها گوش می‏دهید، می‏بینید که بسیاری از این کلام درددل و حرف خودش است، حرف روزمره‏اش است. زن هم که متاسفانه همیشه در تنهایی و محدودیت بوده است. نه این که در کشور ما، بلکه کلا این محدودیت‏‏ها همیشه برای خانم‏ها بوده است. من به شوخی می‏گویم: گویی مادر دیواری کوتاه‏تر از کودک‏اش ندیده و در خلوت خودش ‏ زمزمه‏های درددل‏اش را هم گفته است.


البته اگر از دیدی کلی‏تر به متن لالایی‏ها نگاه کنیم، می‏بینیم که این کلام گویای خیلی چیزها می‏تواند باشد. فرهنگ هر منطقه را می‏توان از محتوای لالایی‏ها بیرون کشید. طرز فکر مادرها و زن‏ها را در آن محدوده‏ی جغرافیایی می‏توان دید. نوایی از نغمه‏های موسیقی منطقه را می‏توان در آن‏ها شنید. حتی جغرافیای منطقه را این که کوهستانی، گرم و… است را در لالایی‏ها می‏توان حس کرد و همین‏طور لحن و لهجه و زبان را می‏توان در آن‏ها شنید.

از چه زمانی به این فکر افتادید که لالایی‏ها را جمع‏آوری کنید؟

حدود ۱۵ یا ۱۶ سال از آن تاریخ می‏گذرد. البته در میانه‏ی کار وقفه‏ای ایجاد شد و باعث شد که این پروژه طول بکشد. وقتی حدود شش تا هفت لالایی‏ را از روستاها و شهرها جمع‏آوری کردم، استاد فرهاد فخرالدینی که هنرمند بزرگی هستند و خودشان هم روحیه‏ای بسیار متین و هنرمندانه دارند، پیشنهاد کردند که با هم به دنبال گرفتن مجوز کار برویم. چون کار را بسیار زیبا می‏دانست و ابراز علاقه کرد که تعدادی از آن‏ها را تنظیم کند.

این اولین بار و شاید بتوانم بگویم آخرین باری بود که من برای خواهشی، آن‏هم همراه استاد محترمی به تالار وحدت رفتم. خیلی هم امید داشتم که حتما مجوز این کار را خواهم گرفت. ولی متاسفم از این که با همه‏ی صحبت‏های محکم و خواست‏های قوی‏ای که استاد فرهاد فخرالدینی بیان می‏کردند، مجوز داده نشد.

این وقفه‏ها و نشدن‏ها یک باره توی ذوق من زد که با امیدی لالایی‏ها را شروع کرده بودم، چندتایی هم جمع شده بود و با چه زحمتی آن‏ها را در استودیوی خصوصی پسرم ضبط کرده بودم. وقتی مجوز کار داده نشد، امیدم از این کار قطع شد و همان سال‏های ۱۹۹۲ تا ۹۳ بود که فکر کردم دیگر باید از این مملکت بروم. موسیقی مرز نمی‏شناسد. باید بروم که بتوانم آوای مردم را که در سینه‏ی من بایگانی شده جای دیگری بخوانم و ارائه بدهم.

به هرحال اقدام کردم؛ یک سری کنسرت‏ها و فستیوال‏ها تدارک شد و دعوت‏هایی از سوی رادیو WDR و بی‏بی‏سی از من به عمل آمد. به آلمان آمدم و بعد هم راهی انگلیس شدم و یک سری از کارهای محلی‏ام را ضبط کردم. لالایی‏ها را هم موقتا کنار گذاشتم. اما دوباره پس از چند سال به صرافت افتادم که این کار را به عنوان یک پروژه‏ی گردآوری و پژوهشی دنبال کنم.
یاد گرفتن دانه دانه‏ی این لالایی‏ها که هرکدام به لحن، زبان، لهجه و آهنگ مخصوص آن منطقه بود، برای بازخوانی وقت می‏گرفت و من روی آن‏ها با عشق و علاقه تمرین می‏کردم. چون هرکدام از آن‏ها مادر بودند. صدای هرکدام از آن‏ها را که می‏شنیدم، مثل صدای مادران ما از دل تاریخ به گوش‏ام می‏رسید. مسئولیتی در من ایجاد می‏کرد که من هم آن را در سینه‏ی خودم داشته باشم و و برای نسل‏های بعدی که ممکن است این لالایی‏ها را به‏کلی فراموش کرده باشند، بخوانم. به همین دلیل وقت می‏گرفت.

برای ضبط آن‏ها هم مشکل داشتم. چون به استودیوها در ایران برای خانم‏ها مجوز داده نمی‏شد. از سویی کارهای من هم همه در شهر و روستاهای ایران پراکنده بود و کار را باید آن‏جا انجام می‏دادم. اما همیشه کنار ناامیدی من، امید و شانسی بوده است و این خیلی باعث شکرگذاری است. شانس من استودیویی بود که پسرم داشت.

با همه‏ی شناختی که او از صدا، روحیه، خواندن، آواها و کارهای‏ من داشت، استودیوی‏اش را هرلحظه که می‏خواستم با کمال میل در اختیارم می‏گذاشت و اساساً خود او هم در متن لالایی‏ها قرار گرفت. با من کار می‏کرد و خیلی از افکت‏هایی را که از بعضی‏ شهرها لازم داشتم، مثلا پنبه‏زنی‏های قدیمی یا صدای قطار، آبشار، پرنده و… هرچند همه ضبط شده وجود دارند، اما او می‏رفت و به طور طبیعی آن‏ها را از جنوب شهر، شهر ری و… می‏گرفت و برای من می‏آورد و همه‏ی این‏ها برای من نعمتی بود.

آهنگ‏های لالایی هرکدام به تناوب و در زمان‏های مختلف آماده می‏شدند و به مرور زمان لالایی‏های زیادی جمع شد. طی این ۱۵ سال متوجه شدم که نهایت و انتها هم ندارد. هر مادری می‏تواند لالایی خود را هرطور که می‏خواهد بگوید.

اما بالاخره از مجموعه‏ای که ضبط کرده‏ام، ۴۰ لالایی را که سعی کردم اصیل‏ترین، قدیمی‏ترین و دلنشین‏ترین آن‏ها باشند، انتخاب و در چهار سی‏دی گنجاندم. هرکدام از آن‏ها هم در زمان‏های متفاوت و با روحیه‏های متفاوت خودم در آن مقطع ضبط شده است.

کدام مناطق را برای جمع‌آوری و ضبط "لالایی‏ها" انتخاب کردید؟

طبیعی است که در وهله‏ی اول به شهر و دیار خودم، خراسان، رفتم. آن‏جا برای من و برای جست‏وجو‏های موسیقایی‏ام پایگاهی است. منطقه‏ی بزرگی است‌، از شمال تا جنوب خراسان، خود مملکتی است. لالایی‏هایی از تربت جام، بیرجند، دهات اطراف و خوسف که زادگاه پدری‏ام بوده را جمع کردم. بعد هم شمال ایران برای‏ام خیلی مطرح بود. کما این که روی موسیقی آن منطقه و موسیقی مازندرانی هم چندین سال کار کردم.

از سوی دیگر مادرم کرمانی بود. همان‏‏طور که در کتاب‏ام نوشته‏ام، اول به سراغ مادرم رفتم. او به زبان کرمانی لالایی‏های‏اش را برایم می‏خواند که خیلی هم خوب بود و او ماشالله خیلی لالایی بلد بود. از دوستان همشهری ایشان هم چندتایی گرفتم و لالایی‏های مناطق مرکزی ایران مانند سیرجان، ملایر و… را کامل کردم.

در جنوب ایران هم تا دزفول، بوشهر و آن طرف‏ها که موسیقی مخصوص دارد، رفتم.
اما موسیقی غرب ایران برایم خیلی کنجکاوانه بود و وقتی از سنندج و اطراف آن شروع کردم، دیدم که کلام و حرف‏ این منطقه برای لالایی با شرق ایران واقعا متفاوت است. این همان صحبتی است که می‏گویم جغرافیای منطقه و آب و هوا فرهنگ و کلام را عوض می‏کند.

این پرسش بعدی من هم هست که چه چیزهای مشترک و یا متفاوتی را در "لالایی‏ها" پیدا کردید؟

در یک سری مطالب خیلی مشترک‏اند و آن هم همان مهر مادر، دعاهای مادر برای بچه‏اش و آرزوهای اوست. این‏ها در همه جا و حتی در همه‏جای دنیا مشترک است. مادر خوشبختی بچه‏اش را می‏خواهد، می‏خواهد بزرگ شود، به مدرسه برود، به هرحال خوشبخت شود و پای عروسی و دامادی‏اش بشیند.

البته کلام و شعر لالایی‏ها در شهرهای مختلف خیلی حرکت کرده و مانند همه‏ی موسیقی محلی مشترک شده است. اما در منطقه‏ی شرق و مرکزی ایران بیشتر سخن از گل و گیاه و گل پونه و گل لاله است. در حالی که در غرب ایران روحیه‏ی قوی‏تری در لالایی‏ها هست که آرزوهای قهرمانی برای بچه‏اش دارد و بیشتر از شکار رفتن، شکار آهو و اسب‏سواری و… گفته می‏شود.

به طور کلی می‏توان گفت که مادرها همیشه تنهایی و دلتنگی را در لالایی‏ها بیان کرده‏اند. مثلا وقتی به خاطر ازدواج از شهری به شهر دیگری رفته‏اند و از فراق و غربت گفته‏اند. البته این دلتنگی در همه‏ی موسیقی ما هست و در موسیقی‏های محلی اکثرا شنیده می‏شود. فراق و فراقی خواندن خود مقوله‏ای است.

اما در لالایی‌ها پدر را هم یاد می‏کنند؛ وقتی پدر از خانه بیرون رفته، بچه او را نمی‏بیند و مادر در تنهایی دارد برایش لالایی می‏گوید، بارها خواسته که پدرش را برایش مانند یک قهرمان تشریح کند.

همیشه هم پدر را دعوت می‏کند که بیا این کوچولو را بگیر، ببر به باغ و برایش این یا آن را فراهم کن! یا به بچه می‏گوید که پدر تو این‏طور و یا آ‏ن‏طور است، بابا رفته این کار را بکند، «رفته به گل‏چینی، می‏آره قند دارچینی» و… یا این که به دشمن می‏گوید: برو لولو از این بچه دور شو که « این بچه پدر داره دو خنجر بر کمر داره»…
به هرحال مادر در کلام لالایی پدر را به صورت‏های مختلف، به مثابه‏ی پشتوانه‏ی خانواده یاد می‏کند.

ادامه‌ی گفت‌وگو را در لینک پایین صفحه بشنوید

گفتگو با سیما بینا بخش اول

گفتگو با سیما بینا بخش دوم

دویچه وله

"ترک سیگار کاری بسیار راحت است. من تا به حال صد بار این کار را کرده‌ام!"

راه‌های ترک سیگار

سیگار بیش از اینکه باعث اعتیاد جسمی شود، اعتیاد روحی ایجاد می‌کند. در هفته‌های اول امکان دارد ترک سیگار با عوارضی جسمی چون بدخوابی یا عصبیت همراه باشد، ولی این مشکلات دوره‌ای است و بدن خود را با شرایط جدید وفق می‌دهد.

"ترک سیگار کاری بسیار راحت است. من تا به حال صد بار این کار را کرده‌ام!" این جمله‌ای معروف از مارک تواین، نویسنده آمریکایی است که در آن به تلاش‌های بی‌نتیجه خود برای ترک سیگار اشاره کرده است.

همه می‌دانند که سیگار کشیدن برای سلامتی مضر است و خطرات بسیاری به همراه دارد، با این وجود بسیاری از انسان‌ها سیگار می‌کشند. در آلمان یک چهارم مردم سیگاری هستند. بالاترین درصد سیگاری‌ها را افراد بین ۲۰ تا ۲۵ ساله تشکیل می‌دهند. و اولین سیگار به طور میانگین بین سن ۱۱ تا ۱۲ سالگی امتحان می‌شود.

اثرات مثبت ترک سیگار

ترک سیگار تاثیراتی بسیار مثبت بر سلامتی و وضعیت جسمانی شخص دارد. کنار گذاشتن سیگار باعث پایین آمدن فشار خون می‌شود و بدین‌گونه خطر سکته را کاهش می‌دهد. پنج سال بعد از ترک سیگار خطر سکته مغزی و ده سال بعد از آن، خطر ابتلا به سرطان ریه کاهش می‌یابد.

علاوه بر اثرات مثبت بر سلامتی شخص، ترک سیگار همچنین باعث بهتر شدن وضع مالی او می‌شود، چرا که سیگاری‌ها، به ویژه در کشورهای اروپای غربی، پول زیادی برای سیگار خرج می‌کنند.

اعتیاد روحی به سیگار

سیگار بیش از اینکه باعث اعتیاد بدنی شود، اعتیاد روحی ایجاد می‌کند. بسیاری از موقعیت‌ها در زندگی روزمره، فرد سیگاری را به یاد سیگار می‌اندازد. برای نمونه بسیاری از سیگاری‌ها بعد از غذا یا بعد از نوشیدن چای یا قهوه سیگار می‌کشند. مسئله‌ای که ترک سیگار را دشوار می‌کند این است که کشیدن سیگار در زندگی افراد سیگاری تبدیل به یک عادت روزمره شده است و برای آنان سخت است جای خالی آن را پر کنند.

با همه این‌ها ترک سیگار ممکن است. در هفته‌های اول امکان دارد ترک سیگار با عوارضی جسمی چون بدخوابی یا عصبیت همراه باشد، ولی این مشکلات دوره‌ای است و بدن خود را با شرایط جدید وفق می‌دهد.

۱۲ راهنمایی برای ترک سیگار

(۱) ترک سیگار تصمیمی مهم در زندگی افراد سیگاری است و تاثیراتی جدی به دنبال دارد. با عجله تصمیم نگیرید و به خودتان وقت دهید، وقت برای تصمیم‌گیری و برای دوره ترک سیگار.

(۲) برای خودتان یک لیست درست کنید و خوبی‌ها و بدی‌های سیگار کشیدن را در آن بنویسید. به طور مرتب به این لیست مراجعه کنید.

(۳) اگر فکر می‌کنید اعتیادتان به سیگار خیلی شدید است، سعی کنید در دوره ترک سیگار از آدامس یا چسب‌های نیکوتین‌دار استفاده کنید.

(۴) یک روز مشخص را برای شروع ترک سیگار تعیین کنید. بهترین کار ترک یکباره آن است. با کم کردن تدریجی سیگار ارزش آن را در زندگی‌تان بالاتر می‌برید.

(۵) بعد از اینکه روز ترک سیگار را تعیین کردید، به این فکر کنید که در آن روز چه کارهایی می‌خواهید انجام دهید و چگونه می‌خواهید وقت‌تان را پر کنید. به فکر از دسترس دور کردن زیرسیگاری و فندک و اشیا دیگری باشید که در حین سیگار کشیدن از آن استفاده می‌کنید.

(۶) سعی کنید مرتبا به اثرات مثبت ترک سیگار و اثرات منفی کشیدن آن فکر کنید. به این فکر کنید که با ترک سیگار می‌توانید بدون اینکه از نفس بیفتید، از پله‌ها بالا بروید؛ می‌توانید بدون اینکه دائم به سیگار فکر کنید، با فرزندتان بازی کنید و غیره.

در رابطه با تاثیرات منفی سیگار به این فکر کنید که کشیدن سیگار می‌تواند چه عوارض جسمی به دنبال داشته باشد؛ به اینکه می‌تواند به طور دائمی باعث بوی بد دهان شود؛ و به اینکه چه خرجی روی دست‌تان می‌گذارد.

(۷) فقط ۵۰ درصد سیگاری‌ها در دوران ترک سیگار دچار عوارض جسمی می‌شوند. اگر شما جزو این ۵۰ درصد بودید، فکر کنید که عوارض ترک سیگار چیزی مانند یک سرماخوردگی خفیف است و به زودی رفع می‌شود.

(۸) سعی کنید ذهن خود را مشغول کنید تا کمتر به کشیدن سیگار فکر کنید. زیاد آب بنوشید، در فضای آزاد قدم بزنید یا ورزش کنید. حرکت جسمی باعث بهتر شدن روحیه انسان می‌شود.

(۹) سعی کنید برخی عاداتی را که با سیگار کشیدن همراه بوده است، کنار بگذارید. اگر عادت داشتید بعد از چای سیگار بکشید، چای را با یک نوشیدنی دیگر جایگزین کنید.

(۱۰) از افراد پیرامون‌تان بخواهید که وضعیت شما را درک کنند و در صورت امکان به شما کمک کنند تا این مرحله را با سختی کمتر پشت سر بگذارید.

(۱۱) به خودتان پاداش بدهید! پولی را که برای سیگار خرج می‌کردید، خرج رفتن به رستوران، سفری کوتاه، لباس یا موبایل جدید یا هر چیز دیگر کنید که دوست دارید.

(۱۲) اگر فکر می‌کنید به تنهایی قادر به ترک سیگار نیستید، به مراکز ویژه برای کمک به افرادی مراجعه کنید که می‌خواهند سیگار را ترک کنند.

دویچه وله


۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه

نمی‌دانم چطور ممکن است بر اساس سلیقه کسانی که بیمار و کم‌مایه‌اند، برچسب غیر اخلاقی بودن به اشعار من بچسبانند.

...
از جمله مواردی که به اعتقاد مسئولان ممیزی در ارشاد، دلیل غیراخلاقی بودن اشعار سه
یل محمودی در کتاب «از شلوغی پیاده روها» به شمار می‌رود استفاده از کلمه آغوش در این شعر است:
«من در همین فر دا صبح قیامت که آغوش توست/ برخواهم خواست».

گفت‌وگو با سهیل محمودی


آقای دبیر!

کتاب مرا از توقیف در بیاورید.


فرهنگ > ادبیات
- سهیل محمودی شاعر نام آشنای کشورمان معتقد است برگزار کنندگان جشنواره شعر فجر بهتر است به کتاب‌‌هایی که بی‌دلیل توقیف شده‌اند، بیاندیشند.

آذر مهاحر: چهارمین جشنواره شعر فجر سوم بهمن ماه کارش را در حالی آغاز می‌کند که نام بسیاری از شاعران نام آشنا در لیست داوران و شرکت کنندگان دیده نمی‌شود.

سهیل محمودی، عبدالجبار کاکایی، ساعد باقری، فاطمه راکعی، افشین اعلا و خیلی‌های دیگر در برگزاری این جشنواره نقشی ندارند. ضمن اینکه محمودی، کاکایی و ساعد باقری در بیانیه‌ای اعلام کرده‌اند با چهارمین جشنواره شعر فجر همکاری نمی‌کنند.

این بیانیه زمانی صادر شد که این شعرا از شعران جوان‌تر و شاگردان خود شنیدند که آنها از جمله اعضای داوران جشنواره شعر فجر هستند. سهیل محمودی نه تنها حضورش را در این جشنواره تکذیب کرده بلکه می‌گوید در صورت دعوت هم حاضر به همکاری با جشنواره نبوده‌است.

او در این باره به خبرآنلاین گفت:«در جشنواره‌ای که دولت به این شکل برگزار کرده ترجیح می‌دهم طرف مردم باشم و برای همراهی با آنها در برگزاری جشنواره شعر فجر نقشی نداشته باشم.»

محمودی به همراه عبدالجبار کاکایی و ساعد باقری از جمله شاعرانی هستند که چهارمین جشنواره شعر فجر را به دلیل جانبداری و مرزبندی‌ بین شاعران مردود می‌دانند و معتقدند در چهارمین جشنواره شعر فجر برخلاف اظهارات برگزارکنندگان، شعرها مورد داوری قرار نمی‌گیرند، بلکه خط فکری و اندیشه شاعران است که حضور یا حضور نداشتن هر کدام را در جشنواره تعیین می‌کند.

به گفته محمودی از دفتر جشنواره با شاگردان او تماس گرفته و با وعده حضور محمودی، باقری و کاکایی، آنها را به شرکت در جشنواره ترغیب کرده‌اند این در حالی ست که آنها این جشنواره را به دلیل برخورد سلیقه‌ای به رسمیت نمی شناسند.

سهیل محمودی در این بار می‌گوید: «من و آقای باقری و کاکایی در اطلاعیه‌مان اعلام کرده‌ایم نه تنها به این جشنواره دعوت نشده‌ایم، بلکه تحت هیچ شرایطی حاضر به همکاری با آن هم نیستیم.»

او خطاب به دبیر چهارمین جشنواره شعر فجر می‌گوید: «آقای دبیر اگر خیلی دلتان برای شعر این مملکت می‌سوزد و دلتان می‌خواهد کاری برای ادبیات بکنید، کتاب مرا که از سال گذشته در محاق مانده از توقیف وزارت ارشاد دربیاورید.»

«از شلوغی پیاده روها» عنوان کتابی است که سهیل محمودی پارسال برای دریافت مجوز نشر به وزارت ارشاد فرستاده، اما صدور مجوزش منوط به اصلاحاتی است که به اعتقاد محمودی ضرورتی ندارد.

او در این باره می‌گوید: «مثل همیشه کسی توضیح درستی درباره دلیل توقیف این کتاب نمی‌دهد و باز مثل همیشه دستمان به جایی بند نیست. نمی‌دانم چطور ممکن است بر اساس سلیقه کسانی که بیمار و کم‌مایه‌اند، برچسب غیر اخلاقی بودن به اشعار من بچسبانند. کتاب شعر من یک سال در وزارت ارشاد مانده در حالیکه هیچ دلیل قانع کننده‌ای برای غیر اخلاقی بودن آن وجود ندارد.»

از جمله مواردی که به اعتقاد مسئولان ممیزی در ارشاد، دلیل غیراخلاقی بودن اشعار سهیل محمودی در کتاب «از شلوغی پیاده روها» به شمار می‌رود استفاده از کلمه آغوش در این شعر است: «من در همین فردا صبح قیامت که آغوش توست/ برخواهم خواست».

سهیل محمودی معتقد است جشنواره شعر فجر زمانی مفید خواهد بود که کتاب‌های شعرا به خاطر برداشت‌های نادرست عده‌ای از انتشار باز نمانند.

خبر آنلاین

من به یک احساس خالی دلخوشم

من به یک احساس خالی دلخوشم
من به گل های خیالی دلخوشم
در کنار سفره اسطوره ها
من به یک ظرف سفالی دلخوشم
مثل اندوه کویر و بغض خاک
با خیال آبسالی دلخوشم
سر نهم بر بالش اندوه خویش
با همین افسرده حالی دل خوشم
در هجوم رنگ در فصل صدا
با بهار نقش قالی دلخوشم
آسمانم: حجم سرد یک قفس
با غم آسوده بالی دلخوشم
گرچه اهل این خیابان نیستم
با هوای این حوالی دلخوشم

سهیل محمودی

۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه

کلاس درس

غلامحسین ساعدی

...

می‏آوریم تو و درازش می‏کنیم و روی تخته سیاه شکل آدمی را کشید که خوابیده بود و ادامه داد: اولین کار ما این است که بشوریمش. یک یا دو سطل آب می‏پاشیم رویش. و بعد چند تکه پنبه می‏گذاریم روی چشم‌هایش و محکم می‏بندیم که دیگر نتواند ببیند. با یک خط چشم‌های مرد را بست و بعد رو به ما کرد و گفت: فکش را هم باید ببندیم.

پارچه ای را از زیر فک رد می‏کنیم و بالای کله‏اش گره می‏زنیم. چشم‌ها که بسته شد دهان هم باید بسته شود که دیگر حرف نزند. فک پایین را به کله دوخت و گفت: شست پاها را به هم می‏بندیم که راه رفتن تمام شود. و خودش به تنهایی خندید و گفت: «دست‌ها را کنار بدن صاف می‏کنیم و می‏بندیم.» و نگفت چرا. و دست‌ها را بست.

و بعد گفت: «حال باید در پارچه‏ای پیچید و دیگر کارش تمام است.» و بعد به بیرون خرابه اشاره کرد...

به مناسبت بیست و پنجمین سالگرد درگذشت غلامحسین ساعدی، داستان «کلاس درس» را که این نویسنده فقید متأثر از ناآرامی‌های سیاسی و اجتماعی در سال‌های دهه ۶۰ نوشته است می‌خوانیم.

همه ما را تنگ هم چپانده بودند داخل کامیون زوار در رفته‏ای که هر وقت از دست اندازی رد می‏شد، چهارستون اندام‏اش وا می‏رفت و ساعتی بعد تخته بندها جمع و جور می شدن دور ما یله می شدیم و همدیگر را می‏چسبیدیم که پرت نشویم.

انگار داخل دهان جانوری بودیم که فک‌هایش مدام باز و بسته می شد ولی حوصله جویدن و بلعیدن نداشت. آفتاب تمام آسمان را گرفته بود. دور خود می‏چرخید. نفس می‏کشید و نفس پس می‏داد و آتش می‏ریخت و مدام می‏زد تو سرِ ما. همه له له می‏زدیم. دهان‌ها نیمه باز بود و همدیگر را نگاه می‏کردیم. کسی کسی را نمی شناخت. هم سن و سال هم نبودیم.

روبروی من پسر چهارده ساله‏ای نشسته بود. بغل دست من پیرمردی که از شدت خستگی دندان‏های عاریه‌اش را درآورده بود و گرفته بود کف دستش و مرد چهل ساله‏ای سرش را گذاشته بود روی زانوانش و حسابی خودش را گره زده بود. همه گره خورده بودند.

همه زخم و زیلی بودند. بیشتر از شصت نفر بودیم. همه ژنده پوش و خاک آلود و تنها چند نفری از ما کفش به پا داشتند. همه ساکت بودیم. تشنه بودیم و گرسنه بودیم. کامیون از پیچ هر جاده‏ای که رد می‏شد گرد و خاک فراوانی به راه می‏انداخت و هر کس سرفه‏ای می‏کرد تکه کلوخی به بیرون پرتاب می‏کرد.

چند ساعتی رفتیم و بعد کامیون ایستاد. ما را پیاده کردند. در سایه سار دیوار خرابه‏ای لمیدیم. از گوشه ناپیدایی چند پیرمرد پیدا شدند که هر کدام سطلی به دست داشتند. به تک تک ما کاسه آبی دادند و بعد برای ما غذا آوردند. شوربای تلخی با یک تکه نان که همه را با ولع بلعیدم.

دوباره آب آوردند. آب دومی بسیار چسبید. تکیه داده بودیم به دیوار. خواب و خمیازه پنجول به صورت ما می‏کشید که ناظم پیدایش شد. مردی بود قد بلند، تکیده و استخوانی. فک پایینش زیاده از حد درشت بود و لب پایین‏اش لب بالایش را پوشانده بود.

چند بار بالا و پایین رفت. نه که پلک‌هایش آویزان بود معلوم نبود که متوجه چه کسی است. بعد با صدای بلند دستور داد که همه بلند بشویم و ما همه بلند شدیم و صف بستیم. راه افتادیم و از درگاه درهم ریخته‏ای وارد خرابه‏ای شدیم. محوطه بزرگی بود.

همه جا را کنده بودند. حفره بغل حفره. گودال بغل گودال. در حاشیه گودال‌ها نشستیم. روبروی ما دیوار کاه‏گلی درهم ریخته‏ای بود و روی دیوار تخته سیاهی کوبیده بودند. پای تخته سیاه میز درازی بود از سنگ سیاه و دور سنگ سیاه چندین سطل آب گذاشته بودند. چند گونی انباشته از چلوار و طناب و پنبه‌های آغشته به خاک.

آفتاب یله شده بود و دیگر هُرمِ گرمایش نمی زد تو ملاج ما. می توانستیم راحت تر نفس بکشیم. نیم ساعتی منتظر نشستیم تا معلم وارد شد. چاق و قد کوتاه بود. سنگین راه می‏رفت. مچ‌های باریک و دست‌های پهن و انگشتان درازی داشت. صورتش پهن بود و چشم‌هایش مدام در چشم خانه‏ها می‏چرخید. انگار می‏خواست همه کس و همه چیز را دائم زیر نظر داشته باشد.

لبخند می‏زد و دندان روی دندان می‏سایید. جلو آمد و با کف دست میز سنگی را پاک کرد و تکه‌ای گچ برداشت و رفت پای تخته سیاه و گفت: درس ما خیلی آسان است. اگر دقت کنید خیلی زود یاد می‏گیرید. وسایل کار ما همین‌هاست که می‏بینید. با دست سطل‌های پر آب و گونی‌ها را نشان داد و بعد گفت: کار ما خیلی آسان است.

می‏آوریم تو و درازش می‏کنیم و روی تخته سیاه شکل آدمی را کشید که خوابیده بود و ادامه داد: اولین کار ما این است که بشوریمش. یک یا دو سطل آب می‏پاشیم رویش. و بعد چند تکه پنبه می‏گذاریم روی چشم‌هایش و محکم می‏بندیم که دیگر نتواند ببیند. با یک خط چشم‌های مرد را بست و بعد رو به ما کرد و گفت: فکش را هم باید ببندیم.

پارچه ای را از زیر فک رد می‏کنیم و بالای کله‏اش گره می‏زنیم. چشم‌ها که بسته شد دهان هم باید بسته شود که دیگر حرف نزند. فک پایین را به کله دوخت و گفت: شست پاها را به هم می‏بندیم که راه رفتن تمام شود. و خودش به تنهایی خندید و گفت: «دست‌ها را کنار بدن صاف می‏کنیم و می‏بندیم.» و نگفت چرا. و دست‌ها را بست.

و بعد گفت: «حال باید در پارچه‏ای پیچید و دیگر کارش تمام است.» و بعد به بیرون خرابه اشاره کرد. دو پیرمرد مرد جوانی را روی تابوت آوردند تو. هنوز نمرده بود. ناله می‏کرد. گاه گداری دست و پایش را تکان می‏داد. او را روی میز خواباندند. پیرمردها بیرون رفتند و معلم جلو آمد و پیرهن ژنده ای را که بر تن مرد جوان بود پاره کرد و دور انداخت.

معلم پنجه‌هایش را دور گردن مرد خفت کرد و فشار داد و گردنش را پیچید و دست‌ها و پاها تکانی خوردند و صدایش برید و بدن آرام شد. سطل آبی را برداشت. روی جنازه پاشید و بعد پنبه روی چشم‌ها گذاشت و با تکه پارچه ای چشم را بست.

فک مرده پایین بود که با یک مشت دو فک را به هم دوخت و بعد پارچه دیگری را از گونی بیرون کشید و دهانش را بست و تکه دیگری را از زیر چانه رد کرد و روی ملاج گره زد. بعد دست‌ها را کنار بدن صاف کرد. تعدادی پنبه از کیسه بیرون کشید و لای پاها گذاشت و شست پاها را با طنابی به هم بست و بعد بی آنکه کمکی داشته باشد جنازه را در پارچه پیچید و بالا و پایین پارچه را گره زد و با لبخند گفت: «کارش تمام شد.»

اشاره کرد و دو پیر مرد وارد خرابه شدند و جسد را برداشتند و داخل یکی از گودال‌ها انداختند و گودال را از خاک انباشتند و بیرون رفتند. معلم دهن دره ای کرد و پرسید: «کسی یاد گرفت؟»
عده ای دست بلند کردیم. بقیه ترسیده بودند و معلم گفت: «آنها که یاد گرفته‏اند بیایند جلو.»

بلند شدیم و رفتیم جلو. معلم می‏خواست به بیرون خرابه اشاره کند که دست و پایش را گرفتیم و روی تخته سنگ خواباندیم. تا خواست فریاد بزند گلویش را گرفتیم و پیچاندیم. روی سینه‌اش نشستیم و با مشت محکمی فک پایینش را به فک بالا دوختیم.

روی چشم‌هایش پنبه گذاشتیم و بستیم. دهانش را به ملاجش دوختیم و لختش کردیم و پنبه لای پاهایش گذاشتیم. شست پاهایش را با طناب به هم گره زدیم و کفن پیچش کردیم و بعد بلندش کردیم و پرتش کردیم توی گودال بزرگی و خاک رویش ریختیم و همه زدیم بیرون. ناظم و پیرمردها نتوانستند جلو ما را بگیرند.

راننده کامیون پشت فرمان نشست و همه سوار شدیم. وقتی از بیراهه‏ای به بیراهه‏ی دیگر می‏پیچیدیم آفتاب خاموش شده بود. گل میخ چند ستاره بالا سر ما پیدا بود و ماه از گوشه ای ابرو نشان می‏‌داد.

رادیو زمانه


۱۳۸۸ دی ۲۰, یکشنبه

هميشه فکر مي کردم که در اين مرزهاي قراردادي و قواعد و مقررات دست و پاگير، چيزي به نام هنر وجود دارد که عامل اصلي ارتباط بين انسانها است

حکايتي کوتاه از اسطوره ي هنرهاي آئيني ايران زمين - استاد محمد فاروق کياني

{ گزارش از علي اکبر قديمي- جامعه شناس و پژوهشگر هنرهاي اسطوره اي، آييني }

...

پيريوسف هراتي بيدار شد بر پا نشست گويي چشم هايش در چشم هايم دوخته شد بي اختيار گفت چرا در طول نود سال کسي سراغ من را نگرفت حال چرا تو آمدي؟ گفت تا به حال ياد ندارم از کشوري ديگر در اين موقعيت ظلم طالباني کسي براي پيگيري رقص آمده باشد زودتر برو و توقف مکن که بسيار خطرناک است و با جان خود بازي مي کني از او پرسيدم موقع بازي کمرهايمان را بايستي محکم مي بستيم او آهي کشيد و گفت بلي به خصوص در اوشار نشسته و ديدم از بس که روي زانو حرکت کرده زانوانش مجروح مي نمايد و...

تو عبور يک خيالي
رد پا نمانده از تو

در مقام از تو گفتن

ناتوان ناتوانم

ديدن تو آرزويي
از تبار غير ممکن

از کجا گذشته اي تو اي شميم آسماني
پشت ديوار تخيل،
آن
سوي

مرز
حقيقت

روزگار غريبي ...

مقدمه:
هنرهاي آييني تربت جام (Ritual Rites) (ژام- زام- زاب) که از کهن سال ترين شهرهاي خراسان بزرگ (آسياي ميانه) به شمار مي رود و اين بار حضور سبز استاد هنرهاي آييني بين المللي آقاي «محمدفاروق کياني پور» بود که سبب ساز گپ و گفتماني زيبا و تعجب برانگيز گرديد.

ايشان سابقه ي هنري خود را از سال 1340 تاکنون و به مناسبت هاي گوناگون چنين بيان مي نمايند. از سنين کودکي علاقه ي خاصي به ديدن برنامه هاي آييني و جشن هاي گوناگون اين مرز و بوم در شهر و روستاها داشتم که با تشويق و همراهي پدرم هم راي و هم داستان به بررسي و تحقيق و ثبت و ضبط در ذهن و انديشه خود مي پرداختم و در راه اشاعه و حفظ آن ابتدا کليه آثار هنرهاي آييني به جاي مانده در بيش از 700 روستاي جام و تايباد، باخرز را سالها مطالعه و سپس اين هنرها را به شماري از جوانان علاقه مند و عاشق ايران و ايراني آموزش داده و گروهي هنرمند شديم زير نام «هنرمندان آييني تربت جام» و همين امر در کمال تعجب و ناباوري سبب ساز شهرت و توجه مراکز هنري دنيا شد تا بدانجا که در سال 1345 هنرشناسان زيادي از ايالات متحده، فرانسه و کانادا، يونان، ژاپن و ... براي آشنايي با اين هنر و تهيه فيلم، عکس، اسلايد و مقالات پژوهشي هنري به ايران آمدند و سبب ساز پژوهش و آشنايي مراکز هنري جهان با خطه جام گرديدند که از مشهورترين اين گروه ها مي توان به چند شخصيت جهاني اشاره نموده از جمله:
آقاي برايانت کارتر از ايالت متحده- آقاي دکتر محمدتقي مسعوديه- سرکار خانم فوزيه مجد- آقاي عظيم جوانروح- آقاي پيتر بروک (هنرشناس بزرگ فرانسوي)- ژيلا مهرجويي و ... بسياراني ديگر.
تا اينکه شهرت و آوازه ي گروه باعث شد که در سال 1347 و در هنرستان ملي فولکلوريک در تهران چند دوره تئوري را فرا گرفته و عکس ها و فيگورهاي حرکات موزون آييني تربت جام را به سراسر دنيا فرستادند و نام جام نامي شد آشنا براي هنرشناسان بيشتر کشورهاي جهان که از جمله اين پژوهش گران چنانچه به آن اشارت رفت پيتر بروک هنر شناس مشهور فرانسوي (رئيس موسسه اي بود که بعدها به نام او نامگذاري گرديد) که به مدت بيش از 6 ماه با گروه هنرهاي آييني جام در جاي جاي استان خراسان از برنامه هاي اين گروه فيلم و عکس و اسلايد تهيه نموده و به سراسر مراکز هنري جهان ارسال نمود چنانچه در سالهاي 1350 و 55 هنرهاي آييني تربت جام دو بار در فرانسه به نمايش درآمده و موفق به کسب مدال طلا و عنوان نخست گرديد و جمله زيباي (هنر برتر جهان- جام) در آن سالها براي هنرهاي آييني تربت جام در جشنواره ها به يادگار ماند. از جمله در سال 1356 گروه هنرهاي آييني در کانادا (مونترال) به مدت 45 روز به اجراي هنرهاي آئيني و موسيقي جام پرداخته که اين بار هم مقام نخست و مدال طلا در بين بيش از 36 کشور شرکت کننده را به دست آورديم و هيئت مديره جشنواره تصويب نمود که با توجه به شگفتي آفريني گروه هنرهاي آييني جام تمام هدايا و جوايز و پرچم هاي يادگاري به نام ايران و تربت جام (Torbat jam IRAN) منقوش گرديده و نهايتا جشنواره جهاني «انسان و جهان پيرامونش» (The Man and his world) به نام و افتخار «ايران و تربت جام» نامگذاري گرديد که دستاوري بزرگ در جهان به شمار مي آيد. از اين رو: نامگذاري

تربت جام
هنرکده آزاد- هنر بي استاد

به واقع در تاريخ و فرهنگ و هنر اين مرز و بوم از اولين پژوهشهاي زيبايي شناسانه اي است که به سرعت مورد توجه و اقبال پژوهشگران امر هنر واقع گرديد که خود حکايت از تاريخي نانوشته ولي سرزنده و فعال براي ملت بزرگ ايران دارد که گوياي خلق فرهنگ و هنر و مدنيتي است در جهان که بدون واسطه حقانيت وجودي و جوهره ي پيدايش هنر را در فرهنگ غني و پربار اين مرز و بوم از نخستين آوردگاه تلاش انساني تاکنون به جاي و يادگار گذارده تا جايي که هگل فيلسوف برجسته آلماني در کتاب فلسفه تاريخ (The Philosophy of History) درباره ايران چنين آورده است، که آغاز تکامل جهان با نام پارس (ايران) آغاز مي شود و لا غير...
در حالي که دو تمدن بزرگ و کهن سال دنياي قديم يعني هند، چين، در مرحله ي زندگي گياهي به سر مي بردند.
The Persians are the first Historical people; Persia was the first Empire that passed away While china and India remain stationary and perpetuate a natural vegetative.

و همبن شهرت و آوازه بود که گروه هنرهاي آييني تربت جام در تمامي جشنواره ها، چه قبل و چه بعد از انقلاب شرکت داشته و به هنرنمايي و نمايش بخشي قابل توجه از ميراث فرهنگ کهن سال اين مرز و بوم پرداختند تا بدانجا که من پيگير ريشه يابي هنرهاي آئيني جام در حوزه هاي تمدني مناطق همچون تربت حيدريه، فريمان، بيرجند، تايباد ... و تفکر در مورد هرات يعني پايتخت بزرگ هنري و هميشه جاويد خراسان و ديگر شهرهاي افغانستان و به ويژه بخشي از فرهنگ و هنر آن پرداخته و حکاياتي حيرت آور درباره ي پيرمردي از ولايت هرات به نام «پيريوسف هراتي» همو که بسياري از هنرهاي جام را با چشماني نابينا و نشسته روي دو زانو اجرا مي نمايد و در عالم خيال به ديدار او رفتم همسو و هم داستان و امري متحمل که بعدا صادق از کار درآمد.... و من انديشه کنان ديدم که او به هيچ وجه در مورد سرشت واقعي هنر نابينا نبوده و به افسون و آفرينندگي آن اعتقادي راسخ داشت از اين رو پاي در راه نهادم به طلب که در اين راه بايد گمانه هايي را آزمود و اطلاعات ناقص را کامل کرد پس با عنايت پاي در راه طلب نهاده که به نيروي اراده و عشق و خواستن رهروي سحرخيز باشم و کامروا. پس با زمزمه شعري خيال برانگيز با اين مضمون:

بگوئيد با رهروان سحرخيز
سرآسيمه خيزد که با گل نشيند
و من انديشه کنان گام نهادم در راه
به شوق
به سفر رفتن و ديدن، و پرواز به دنياي درون.
به جهاني ديگر
عالم علوي و سفلي همه در يک معنا
من سفر را به خموشي و سکون
و خزيدن به کنجي مغموم برگزيدم
پرسان
سفري بس پر بار، سبز و پر توشه
از آيين کهن، از رموز حتن و آفر و مشق پلتان
و پريدن به خيالي ديگر... و نشستن به سر چِنگ دو پا و خزيدن به طلب
به تمناي شدن، با سماعي قدسي... غرق در جذبه و شور و چه نيکو ديدم اتحاد من و او...
ديدن پير هري... پير يوسف ... از سر عشق به دانستن و...
و شايد اين سفر، سفري است مثالي که هرگز انجام نگرفته است و بن مايه ي خيال که عنصر اصلي و جوهره ي ناب هنر به شمار مي آيد، و من مدتها است که دريافته ام که هنر بازي گري جام يک هنر ساده و شخصي و بي نتيجه نيست بلکه آن شيوه اي از عنصر خيال به شمار مي آيد که بر زندگي جمعي انسانها اثر مي گذارد و نهايتا مي تواند سرنوشت جامعه اي را دگرگون کند، چرا که هنر خود يک فرآورده ي زندگي جمعي انسانهاست و در هر شهر و ناحيت متاثر از شرايط خاص زندگي آن مردم، پس دريافتم که به اطلاعات تاريک و روشن و گاه نااميدکننده در مورد پير هري نبايد اکتفا کرد و مي بايست پاي در راه گذارد و به هرات سفر کرد به عشق و پير يوسف هراتي نود ساله را حضوري ملاقات کرد که گويند، حتن اوشاري، رزم رستم و سهراب، کمان کشي آرش کمانگير، هفت خوان رستم، سياوش خواني و رزم رستم و اسفنديار و... بسياراني ديگر از هنرهاي نقالي و داستاني و افسانه اي و اسطوره اي را با کلامي موزون و صدايي گرفته و بم پر صلابت و با معنا بيان مي کند، راستي او کيست؟ پس شتابان مقدمات سفر را تدارک ديدم و پس از چندي پاي به سرزمين تايباد گذاردم و به رسم ادب به مزار مولانا زين الدين ابوبکر تايبادي (وفات 793 هجري) رسيدم که گويند استاد و پير مورد علاقه ي رند شيراز حافظ بزرگ بوده است و من در کمال احترام ايستاده در برابر مزارش به ذکر فاتحه مشغول و به سرزمين تايباد جايگاه مردماني مهربان و ميهمان نواز، زحمت کش و ايراندوست، با ايمان و مخلص فکر مي کردم و چه نيکو ديدم معجزه ي مولاناي تايبادي را آن هنگام که غزل معروف حافظ، سراسر دنياي آن روز را فرا گرفته بود، حکم ارتداد و بد ديني اش توسط مفتيان جيره خوار عصر و زاهد گربه باز ... صادر گرديد! و جهاني را منقلب و پرتنش مي نمايد.
(اي کبک خوش خرام که خوش مي روي به ناز
غره مشو که گربه زاهد نماز کرد)
و چنين بود که حضرت مولانا پس از شنيدن و آگاهي به فتنه ي بدخواهان درباره ي حافظ ... مقدمات سفر بيت الله الحرام را تهيه مي بيند و از دارالزهد تايباد خود را به مصلي شيراز مي رساند و با مريد خود حافظ به خلوت مي نشيند و مخلص کلام آنکه غزل به ياد ماندني و هميشه جاويد:
در همه دير مغان نيست چو من شيدايي
خرقه جايي گرو باده و دفتر جايي را ...
با نظر استاد دو بيت بر آن مي افزايد ...
اين حديثم چه خوش آمد که سحرگه مي گفت
بر در ميکده اي با دف و ني ترسايي
گر مسلماني از اين است که حافظ دارد
واي اگر از پس امروز بود فردايي
که با اين ترفند حضرت حافظ به سلامت از دام زاهدان گربه باز و ريايي جان به در برده و شيخ پس از مدتي اقامت در شيراز عاشقانه به سوي حضرت دوست و زيارت کعبه بزرگ پر مي کشد که پس از بازگشت از زيارت بيت الله الحرام در سال (793 هجري) در دارالزهد تايباد روي در نقاب خاک مي کشد که مزارش مطاف اهل دل است و صفاي عالم عشق...
و من پس از فراغت از زيارت مزار شيخ بزرگ و انجام تشريفات جاري در گمرک دوغارون تايباد و دريافت اجازه سفر با خيالي ديگر پاي به آن سوي مرز گذاردم حيران و سرگردان، تاريخ هرات را به سرعت مرور کردم و در ذهن و انديشه ام بود که هرات سرزمين حنظله بادغيسي است اولين شاعر پارسي گوي که چنين گفته است:

مهتري گر به کام شير در است
رو خطر کن ز کام شير بجوي
و آهوي کوهي در دشت چگونه دوزا
او ندارد يار بي يار چگونه بوزا

و طاهر ذواليمينين همو که در تحکيم فرمانروايي مامون و غلبه بر امين جانفشاني ها کرده و عاقبت خود به حيله و تزوير مامون عباسي مسموم گرديده و کشته مي شود.
هرات پايتخت هنري خراسان بزرگ و سرزميني است اسطوره اي که تذکره نويسان را عقيده بر آن است که نخست ناحيت پوشنگ (که امروز جزئي از هرات است) به توسط پشنگ داماد طوس سردار ايران ساخته مي شود و در نهايت هرات يا هري (بنا به قول فرهنگ هميشه جاويد دهخدا) به نام نيک بخت و بخت نيک آورده شده است. هرات شهري است به خراسان و از اقليم چهارم ... آن را اميري «هرات» نام از توابع جهان پهلوان نريمان مي سازد.
هوايي در غايت نيکويي و درستي دارد... و در خوشي آن گفته اند که اگر در سرزميني خاک اصفهان، باد هرات و آب خوارزم گرد آيند مرگ در آنجا بسيار کم باشد که وجود بناهاي باستاني و کهن دژ و ديگر آثار حيرت آور از زمانهاي دور تا به امروز همگي نشان دهنده ي سابقه ي ديرين اين ناحيت است از خراسان با مزار اکابر اولياء و علما و تربت شيخ عبدالله انصاري معروف به پير هري و خواجه محمد ابوالوليد و پير غلتان و امام فخر رازي که اين شمار از عجايب شگفت آور و علم و دانش و هنر ... همگي در زمان فتحعلي شاه قاجار با خدعه و نيرنگ انگليس از ايران جدا و به افغانستان ملحق گرديد....
و با اين انديشه و فکر من اين بار در سرزمين طاهر ذواليمينين با مفهومي ديگر، حيرت زده و سرگشته به پيرامون خود نگاه کردم، کساني چند از اطرافيانم در کمال تعجب نگاهم کردند و با نگاه پرسشگر خود از من علت و سبب را جويا و من خاموش و در سکوتي وهم انگيز مي ديدم که هرات اين بار با هرات سالهاي قبل چه فرقي دارد.
«آريانا» نامي است که در نقشه هاي جغرافيايي قديم به تمامي سرزمين هاي اين سو و آن سوي هريرود (رودي بزرگ که از کوههاي افغانستان سرچشمه گرفته و به جام رود مي ريزد) از جمله به هرات، غوريان، تايباد، باخرز، جام، تربت حيدريه و تا آن سوي گناباد و فردوس، محل سکني مردماني فرهيخته و با فرهنگ و بي شمار حوادثي که بر اين خطه رفته است داده اند.
به اولين روستاي مرزي يعني «اسلام قلعه» و سپس روستاي «تيرپول» آمدم که آب هريرود از کوههاي آن به طرف ايران مي رود و پاسگاهي با چند مامور از حکومت طالبان، خشن و بدبرخورد که کليه لوازم و وسايل شخصي ام را بازرسي کرده، دوربين، خودکار، مداد، کاغذ، ضبط صوت و عطر و ادکلن و خلاصه آنچه که نشان از تمدن و پيشرفت و بهداشت و انسانيت داشته باشد را ضبط کرده و در حضورم شکسته و نابود نموده و از بين بردند. چرا که طالبان از دو چيز به شدت متنفر و روي گردان اند. يکي زن سرگل آفرينش، داير مدار کائنات و جوهره ي پاي گيري حيات و تسلسل و ادامه آن، زن يعني مقدم و ادامه دهنده نسل بشر، سبب ساز پيدايش شور و سرزندگي، زايش و تولد، زن يعني آتش جاودان و اجاق خانواده، مظهر صبوري و گل واژه محبت و عشق ... و ديگري کليه آثار مدنيت و فرهنگ و تمدن بشري ....
و من پس از پايان بازرسي آن چناني حيرت زده و سرگشته به روستاي ديگري به نام «جنو» وارد مي شوم و از پيريوسف هراتي سوال مي کنم ... پاسخ اظهار بي اطلاعي است. در غوريان او را پيگيري کرده که گفته مي شود به هرات رفته است يا به زنده جان به پرس و جوي پير ادامه مي دهم مي گويند به روستاي «شکيبان» رفته است که پس از تلاشي بسيار او را در يکي از محلات هرات نزديک مناره هاي باستاني و در محلي به نام شورخانه که يادگار قرون و اعصار کهن مي باشد مي يابم و حاصل آنکه پير يوسف هراتي نزديک به ده سال است که کور شده است که من حيران و سرگشته او را در شبي اسرارآميز که شب نبود و روز هم نبود ملاقات کردم و به گفتگويي سخت اسطوره اي نشستيم و من هنوز خود را معرفي نکرده بودم که از من پرسيد شنيده ام در ايران و در تربت جام شخصي است که اين هنرها را بسيار خوب بازي مي کند و دولت او را به پايتخت برده و به خارج هم رفته آرزوي ديدار او را دارم و آرزو دارم که اين هنر را به مردم هم ياد دهم ولي به علت فقر شديد مردم و بسياري مسايل ديگر اين هنر در حال از بين رفتن است که من با اشک در چشمان خود را به او معرفي مي کنم ... حاصل اين ديدار داستاني است به ياد ماندني از شوق و دانستن و سفر. سفري راز گونه...
هميشه فکر مي کردم که در اين مرزهاي قراردادي و قواعد و مقررات دست و پاگير، چيزي به نام هنر وجود دارد که عامل اصلي ارتباط بين انسانها است، عاملي نانوشته، نامدون، نه روي کاغذ و نه در ديوانهاي اداري و قوانين خشک و بي روح آن که آن فکر و انديشه ي هنرمندان عالم است که به دور از هر گونه بگير و ببند و اين گونه موضوعات با يکديگر در ارتباطند و در کنار هم و در عين بعد مسافات بعيده به تبادل آفريده هاي خود مشغول، و بدان سبب زبان، زبان هنر است و تنها هنرمندان با نگاه به يکديگر جهاني اطلاعات و دستاوردهاي خود را در طرفه العيني مبادله مي کنند. زبان هنرمند، زبان عشق است و عشق تنها جوهره اي از وجود است که هم ناشناخته مي ماند و هم پيدا که شمه اي از نمود احساس و انديشه زيباي شاعري از خطه جام اسطوره اي را در ارتباطي تنگاتنگ با ذهن و يافته هاي حسي او در نظمي نمايان و زيبا چنين مي خوانيم:

چو گردباد سرکش و آتش بپا، بچرخ
تا دشتهاي تشنه ما بي ريا بچرخ
طوفان کن از کرامت پاهاي عاشقت
اي موج سرکشيده ي بي انتها بچرخ
طغيان لحظه هاي جنون را نشان بده
تا سينه هاي سوخته بي ادعا بچرخ
اي مهر برگزيده ي من رستخيز کن
در پيچ و تاب زندگي آئين نما بچرخ
پرواز ده قداست اين خاک خفته ر
با شور عشق تا دل هر آشنا بچرخ
از التهاب رفته ي آن روزگار دور
آن قرن هاي گمشده را پا به پا بچرخ
آهنگ برگزيده ي آئين و آينه
اي پيک سرزمين غزل، دل ربا بچرخ
پرواز کن قيام حتن را ز کوبه ها
با جلوه هاي آفر خرم بپا بچرخ
روح بزرگ پارت صدا مي کند ترا
تا صحنه حضور و نما مبتلا بچرخ
آغاز پر اصالت خود را دوباره کن
تا لحظه ي شگفت رهايي رها بچرخ
اي پرشکوه خطه ي نام آوران جام
چون گردباد سرکش و آتش بپا بچرخ
حسن عبدي (شفيق) 16/6/82

و با اين برداشت و نوعي هراس و اشتياق خاص به خدمت پيري رسيده ام که گويا اين پير مصداق و تبلور عيني شعري است منسوب به خيام آن يگانه حکيم ناشناخته در علوم و نجوم و رياضي و شعر و ... که فرمايد (پيري ديدم نشسته بر خنگ زمين او را نه ...) و من نيز ناگهان ديدم رندي روشن دل و کامل نشسته بر بلنداي خانه اي مسقف به سان عقابي آمده به پرواز در فضاهاي ناشناخته ذهن و انديشه که من وارد خانه مي شوم...
در عرض ادب و سلام و آداب آشنايي پيش دستي کردم چون مي دانستم که هم روشن دل است و هم زنده دل و پاسدار بخشي از ميراث فرهنگ ايران عهد باستان به خدمتش شتافتم. دستانش را گرفتم که ببوسم اجازه نداد، خنده اي کرد، و خوش آمد گفت از وطنم پرسيد گفتم ايراني ام و از تربت جام و مزار شيخ الاسلام احمد جامي... که کلامم را قطع کرد و گفت اي برادر ما که يکي هستيم، ايران که ايران است و ايرانيان هم که در سراسر عالم شنيده ايم در سير و سفر دائم به سر مي برد، و مي گويند تا کجاي نمي دانم... آن دورها... ناکجاآبادها ... رفته اند و افتخارها آفريده، تو هم خوش آمدي، که ناگهان پيرمرد اسرارآميز هراتي با انجام حرکات دست آفر، پاي حتن، ضرب اصول، مشق پلتان، ببر بيان، چرخ اوشار، عشق گل پتي، رزم رستم، جنگ گردآفريد و سهراب، رمز حنا، (حناي پا و دست،) عشق خاک، بوي گندم، راز خلقت، جاري شدن آبهاي پاک، به سبب رمز زن بودن ميترا، نگاهبان آبهاي پاک، پاسدار «زنان پاکدامن و عفيف»، گله اسبان سپيد و سالم و تندرو، گاوان ورزو و قوي بنيه، براي باورساختن زمين، زمين، اين مادر هميشه مهربان انسانها از روز نخست تا آن سوي ناکجا آباد زمان، انديشه و تفکر را با (پاي حتن و ضرب اصول، چرخ سينه، حتن استاد رسول، سه چکه جامي، چهار چکه، کابلي پتن، پتن (پلتان) سواره، پلتان پياده، با سماع راست) همگي را شروع به خلق و آفريدن نمود که اين مجموعه نشاني اندک از دستاوردهاي حيرت آور استادي بود فراسوي آنچه که من مي دانستم تا بدانجا که حضرت مولاناي بلخي در اين باره فرمايد:
بر سماع راست، هر کس چير نيست دانه ي هر مرغکي انجير نيست
و تمامي اين حرکات را به طور نشسته با شناختي کاملتر از جوهره ي هنرهاي آييني و چيرگي بر دقايق زيباي آن که آن خود مستلزم نوعي رمزگشايي و سفر به کرانه هاي افق و آن سوي جهاني است با يادگاري از هزاره هاي دور و گذشته هاي درخشان و پرآوازه ي ايران زمين و وراي عالم خاکي اجرا مي نمود...
بدين سان من و او به نوعي يگانگي باطني و معنوي در جوهره ي هنر به يکديگر رسيديم و استاد روشن دل (نابينا) پيريوسف هراتي به اجراي هنر بازيگري حتن هراتي (حتن در معناي شيربيشه و کرانه هاي کوهستان) با حرکاتي حيرت انگيز و بس زيبا و پر رمز و راز پرداخت هرگز خسته نمي شد، کلمات را با هر حرکت دست، سر، سينه و شکل خاص انگشتان در هم مي آميخت که حاصل آن اجراي حتن نشسته بود در شکلي بسيار فاخر و بلند مرتبه، گويي رندي است سوار بر باره ي (اسب) رستم کردگار و در تاخت و تاز به هر سوي ميدان نبرد که رزم آوري طلب مي کند نام دار که شايسته پنجه در پنجه افکندن با او باشد، سقف خانه حتي براي دستان پير هراتي بسيار کوتاه بود، او در آسمان پرواز مي کرد، چشمانش خيره بر نقطه اي از فضا گويي چيزي مي طلبد، پاي در گرو اجراي حتن نشسته داشت و به سرعت برق و باد با دستها، سر و گردن و سينه و نهايتا ترکيب همه اينها مفاهيم خاصي مي آفريد، گويا کلام و واژگان فارسي دري گزاره اي ديگر مي طلبد بر تأييد و اصالت باستاني و داستاني خود و همه اينها در اجراي رزم نامه اي بود زير عنوان، دست آفر، مشق پلتان، ببر بيان، چرخ اوشار، رمز حنا، عشق خاک و... که پير يوسف هراتي بدان مي پرداخت.
زمان به سرعت سپري مي شد ما هيچ يک به گذشت دقايق و ساعات نمي انديشيديم گويا او منتظر بود و من مشتاق لحظاتي اثيري که احساساتمان در هم گره مي خورد و در پرواز و نشست و برخاست بودم و او با کلامي خاص (نوعي ديالوگ) به چوب بازي يک نفره (نبرد تن به تن) که همان هماوردي رستم و اسفنديار بود به صحنه روحي تازه مي بخشيد و مي گفت که بعد از اجراي زيبا و حماسي تو به سياوش خواني مي پردازم. من به بهانه اي حرکات خود را کوتاه و کوتاهتر کرده نزد پيريوسف هراتي نشسته و او سياوش خواني را شروع کرد.
حرکات سياوش خواني جهاني معنا و مفهوم داشت و پير هري چنان هر يک از حرکات موزون را با کلامي جاندار و پر معني و حماسي درهم مي آميخت و اجرا مي کرد که گويي سياوش است در سرزمين افراسياب توراني و گاه شهادت اين اسطوره ي هميشه جاويد ايران زمين است به دست انيران و بدخواهان و کينه توزاني دل پر از خشم و سياهي و او کين سياوش و خون سياوش را چنان طلب مي کرد و به خونخواهيش در کلام و حرکات دست و بازوان خود و ديگر اندمها مي پرداخت که تو خود گويي از جانب رستم زال، سرداري است جان برکف با سپاهي از دليران شمشير زن و نيزه گذار براي گرفتن بهاي خون نادره ي روزگاران از خصم بدخواه و کمان کشان کشاني و بسياري سخنهاي ديگر.
پس از پايان سياوش خواني با کلام و اجراي حرکات موزون به پرده هاي گوناگون شاهنامه فردوسي همچون رزم رستم و اسفنديار و بسياري صحنه هاي ديگر پرداخت و در هر مناسبتي از مرگ سهراب ناکام مي گفت تا بدانجا که پهلوي سهراب ناکام با ترفندي ناجوانمردانه توسط رستم سيستاني دريده گرديده و سهراب در حين جان دادن چنين واگويه مي کند:
دريغا که رنجم نيامد به سر
که در نوجواني ببينم پدر
کنون گر تو در آب ماهي شوي
و يا چون شب اندر سياهي شوي
و گر چون ستاره شوي بر سپهر
ببري ز روي زمين پاک مهر
بخواهد هم از تو پدر کين من
چو بيند که خشت است بالين من ...

که رستم عاجزانه چنين مي گويد:
بگو تا چه داري ز رستم نشان
که گم باد نامش ز گردنکشان
و.. بسياري دليرانه هاي ديگر که همگام و هماهنگ بود با حرکات موزون پهلواني و با صدايي رعدآسا به سان غرش شير و... من در حيرت از اين همه توان و عشق در پيرمردي که بر پويايي و پايداري و زنده ماندن فرهنگ ايران زمين پاي مي فشرد. واژه هنر را با تمام وجود پاس مي داشت، به يگانگي هنر (هو = يگانه و نر= والا) عشق وصف ناپذيري داشت و معتقد بود که هنر در هر شکل و شيوه اي در ميان هر قوم و ملتي رايج و عمومي گردد بسياري از کژ رفتاري ها، ستم ها، بيدادها از ميان رفته، شانه هاي بشريت از رنج دوران سبک تر گرديده و دستها و مغزها به عنوان يار و مددکار يکديگر به کار گرفته مي شوند و چيزي به عنوان انقلاب انساني پايه ريزي مي شود و جهان جهان اسطوره اي و مدينه ي فاضله (utopia) هر مصلح اجتماعي و ... خواهد شد. چرا که در هنر نوعي جوهره ي يگانگي، خلوص، دوري از دروغ و بيداد نهفته است و اين حد هنر همان آرمان همه مردمان نيک انديش جهان است براي پيوند و رسيدن به يکديگر. در عالمي ديگر سير مي کرد سبک بال و سبک رو هر دو در پروازي عارفانه واگويه مي کرديم که آري بسياري از بخشهاي پرمعنا و شگفت آور و زيباي حرکات موزون و آييني بي رد گشته و خاطراتي از اين گونه و... در حال گفتگو بوديم که سربازان طالبان به درون خانه ريخته و به ضرب و شتم و آزار من و پيرمرد پرداخته، پيريوسف هراتي براي حمايت از مهمان ناخوانده اش به گفتگو و جدال لفظي بس سنگين و درشت خويانه با آنان پرداخت، حاصل سخن بدخواهان، با پير هري پيريوسف نابينا و دوست داشتني ام به درشتي کشيده شد و به ضرب و شتم پير يوسف هراتي و تهمت مجوسي بر او ختم شد... مجوسي، مگر چيست؟ لکن او براي حفظ فرهنگ باستاني و هنر هر رنجي را به جان مي خريد..

هر که فکرت نکند نقش بود بر ديوار ...
صبحگاهان از کاج خانه (منفذي از سقف گنبدين خانه) به آسمان نگاه کردم هنوز تعداد کمي از ستارگان در حال چشمک زدن و غمازي بودند، پير يوسف هراتي در خوابي عميق بود تکان نمي خورد، به او خيره شدم و از تنديس عشق و پايداري اش لذت بردم، و دانستم که فرزانه توس بي سبب نبوده است که فرموده است اندر سبب خلق شاهنامه:
يکي پير بد مرزبان هري (يکي مرزباني بد اندر هري) نکو دان و پر دانش و نغنوي
پيريوسف هراتي بيدار شد بر پا نشست گويي چشم هايش در چشم هايم دوخته شد بي اختيار گفت چرا در طول نود سال کسي سراغ من را نگرفت حال چرا تو آمدي؟ گفت تا به حال ياد ندارم از کشوري ديگر در اين موقعيت ظلم طالباني کسي براي پيگيري رقص آمده باشد زودتر برو و توقف مکن که بسيار خطرناک است و با جان خود بازي مي کني از او پرسيدم موقع بازي کمرهايمان را بايستي محکم مي بستيم او آهي کشيد و گفت بلي به خصوص در اوشار نشسته و ديدم از بس که روي زانو حرکت کرده زانوانش مجروح مي نمايد و...

تو عبور يک خيالي
رد پا نمانده از تو

در مقام از تو گفتن
ناتوان ناتوانم

ديدن تو آرزويي
از تبار غير ممکن

از کجا گذشته اي تو اي شميم آسماني
پشت ديوار تخيل،
آن
سوي
مرز
حقيقت

روزگار غريبي ...

http://jampress.blogfa.com

۱۳۸۸ دی ۱۷, پنجشنبه

استاد آواز ایران در جمع بازیگران سینما !

هنر برای انسانیت است. در وهله اول باید انسان بوده و عاطفه داشته باشیم با وجدانمان فکر، قضاوت و عمل کنیم و هنرمان را دست کم نگیریم.

شانزدهمین نشست تخصصی انجمن بازیگران ایران سه شنبه شب گذشته، با حضور استاد محمدرضا شجریان و جمع کثیری از بازیگران عرصه سینما، تئاتر و تلویزیون در خانه سینما برگزار شد.به گزارش فارس، در این مراسم که داوود رشیدی و علی دهکردی اجرای آن را برعهده داشتند، رشیدی در سخنانی گفت: از حضور آقای شجریان در این مراسم، حال خوشی دارم و بغضی از خوشحالی گلویم را گرفته است. ما همه عاشق ایشان و هنرشان هستیم. من حدود یک سال و نیم است که در پی این هستم که ایشان را به اینجا بیاوریم. دو سال قبل نیز یک بار به ایشان گفتم که جواب سر بالا به ما دادند. من احساس کردم که ایشان خیلی با انجمن ما آشنا نیستند.وی افزود: چند ماه بعد، ایشان را دوباره دیدم و گلایه کوچکی کردم که چرا به انجمن بازیگران تشریف نمی آورید. این بار پذیرفتند و گفتند که می آیند. خوشحال شدیم که بر سر ما منت گذاشتند و آمدند. البته جناب عسگرپور نیز خیلی دوست داشتند که در این مراسم حضور داشته باشند. اما به دلیل فیلم برداری در ساوه نتوانستند به این مراسم بیایند. رشیدی در ادامه سخنانش، به بیان خاطراتی از اولین دیدارش با شجریان پرداخت و اظهار داشت: چگونه می شود که یک هنرمند به این درجه از نقطه اوج می رسد؟ پی گیری، خواست، کارکردن و اهمیت دادن به هنر در وجود شجریان وجود دارد که می تواند درسی برای بازیگران ما باشد. ادامه این مراسم به پرسش و پاسخ از شجریان اختصاص داشت.

یادی از استادان شهناز، عبادی، دادبه و...
اولین سوال این جلسه، درباره استادان و مشوقان شجریان بود. وی در پاسخ گفت: امروز یکی دیگر از روزهای خوب زندگی ام است که با ارباب هنرهای مختلف، لحظاتی را می گذرانم. من سخنران نیستم که مطلبی را از قبل آماده کرده باشم. فقط آواز می خوانم. شجریان افزود: اساتید من یک یا دو نفر نبودند و از هر کسی چیزی یاد گرفتم. زندگی ام جز تقلید چیز دیگری نبوده و هرچه دارم از خانواده، شهر، وطن، دوستان و حتی خارج از کشور بوده است. در هر جا چیزی یاد گرفته ام. در مورد اساتید موسیقی ام باید بگویم که در مشهد نتوانستم کسی را پیدا کنم. فقط گاهی از پدرم یا رادیو چیزهایی یاد می گرفتم. به تهران که آمدم، اول احمد عبادی مرا در رادیو به فرزندی قبول کرد و هفته ای دو روز، در خدمت ایشان بودم. هفته ای سه روز هم نزد استاد مهرتاش می رفتم. دیگر استاد من زنده یاد فرامرز پایور بود که سنتور و ردیف های سوار را حضورشان کار کردم. استاد دوامی و برومند نیز اساتید دیگر من بودند. شجریان در ادامه سخنان خود اظهار داشت: غیر از اساتیدی که در خدمتشان ردیف و آواز کار می کردم، از حضور استاد جلیل شهناز استفاده های بسیاری بردم. آن قدر که به ساز ایشان گوش کردم، هیچ موسیقی دیگری گوش نکرده ام. بیشترین موفقیت های من در شاگردی ایشان، جمله پردازی و خلاقیت بود. البته نوازندگان دیگری هم بودند که مرا به آنچه که شما می بینید تبدیل کردند.در ادامه این مراسم در حالی که بسیاری از حاضران به دلیل استقبال زیاد و کمبود جا سرپا ایستاده بودند؛ محمدرضا شجریان درباره پیوند هنر تئاتر با موسیقی تصریح کرد: نوع خوانندگی من بازیگری به همراه ندارد. بازیگری در بیان من است. ما باید به گونه ای بیان کنیم که انگار بازیگری دارد در صحنه بازی می کند.وی ادامه داد: من در فرهنگستان هم به شاگردانم که در سال های آ ینده خواننده های خوبی خواهند شد، درباره بیان شعر می گویم که شعر را روایت نکنید. شما بازیگری می کنید. هنرمند تئاتر وقتی روی صحنه می رود، با بیانش بازی را شروع می کند و همه چیز را نشان می دهد. بیان اوست که بیننده و شنونده را تحت تاثیر قرار می دهد. شجریان در ادامه جلسه پرسش و پاسخ با هنرمندان، درباره ارتباط بازیگری و موسیقی و اهمیت آموختن دانش موسیقی برای بازیگران عنوان داشت: سال های ۴۷ و ۴۸ بود که در رادیو برنامه اجرا می کردیم. آ ن زمان استاد بنان، دوران بازنشستگی خود را سپری می کرد و آواز نمی خواند. ولی هفته ای یک یا دو روز به رادیو می آمدند تا ببینند خوانندگان درست می خوانند یا خیر. یک روز به من گفتند :« وقتی شعر می خوانی، انگار حرف می زنی. همان گونه که حرف می زنی. آواز بخوان.» من هم همان شیوه را ادامه دادم و خارج از عرف حرف زدن، آواز نخواندم. چون کشش بی جا آواز را خارج می کند.
هیچ هنرمندی پشت دفتر نگاه نمی ماند
به گزارش فارس، شجریان ادامه داد: هنر وسیله ای برای شناخت هنرمند است. باید دید پشت این هنر چه کسی است. باید گفت «آوازه خوان و نه آواز». رفتار ما اگر نادرست باشد، می گویند کاش آن را نمی دیدیم. سازی که گوش می کردیم آسمانی بود حالا دیگر سازش هم به درد نمی خورد.شجریان تصریح کرد: هنر برای انسانیت است. در وهله اول باید انسان بوده و عاطفه داشته باشیم با وجدانمان فکر، قضاوت و عمل کنیم و هنرمان را دست کم نگیریم.وی افزود: در هر جایی که سزاوار هنر نیست، آن را عرضه نکنیم هنر باید به گونه ای عرضه شود که ارزش خود را داشته باشد و هنرمند آن خوب باشد چون رفتار هنرمند برای ما خیلی مهم است. شجریان تصریح کرد: در زندگی ام مواردی بوده است که از کسی خوشم یا بدم بیاید. علت این مسئله را بعدا فهمیدم که همان شخصیتی است که پشت دفتر نگاهش بود. به همین دلیل، در کنسرت ها و برنامه هایم نگاه ها برایم خیلی مهم است. از وقتی به این نکته توجه کرده ام، خیلی بهتر شده است.محمدرضا شجریان در ادامه سخنان خود گفت: «نگاه» و «صدا» عطری است که از وجود هر انسانی برمی خیزد. از روی آن تصمیم می گیریم که به فردی اطمینان کنیم یا نکنیم. به صدا و نگاه خیلی توجه دارم. سعی کرده ام ارتباطم طوری باشد که نگویند چقدر بد صدا یا بدنگاه بود.
باز هم سازهای جدید
سوال بعدی که از استاد شجریان پرسیده شد، درباره سازهای جدید او و چگونگی ایجاد تفکر تحول در سازهای ایرانی بود، وی در پاسخ به آن اظهار داشت: ما در هر زمینه ای ابزار بیشتری داشته باشیم، کارایی مان متنوع تر می شود. حدود ۱۱۰ تا ۱۱۵ ساز در ایران داریم که محلی و بومی است. حس کردیم که در کنار این ها باید سازهای دیگری داشته باشیم، تا کنسرت هایمان شکوه بیشتری داشته باشند. خارجی ها در کنسرت هایشان شکوهی وجود دارد که در کنسرت های ما نیست. اگر زمانی هم می خواستیم از سازهای خارجی استفاده کنیم، برخی می گفتند چرا از آن ها استفاده می کنید.وی افزود: بم ترین ساز ما «عود» است در حالی که میان سازهای خارجی، تا یک اکتاو و یک اکتاو و نیم بم تر از آن هم هست که ما نداریم. فکر کردم که خودم وارد عمل بشوم. هر جای دنیا که می روم، تمام سازهای آن را زیر و رو می کنم.
رابطه ادبیات و آواز
در بخش دیگری از این مراسم، سوالی درباره پیوند ادبیات و آواز از شجریان پرسیده شد وی در پاسخ به آن تصریح کرد: شعر و موسیقی مکمل هم هستند. در برنامه ای که شعر هست، موسیقی فراتر از شعر است. موسیقی فراتر از هر هنر دیگری است. اگر در سینما موسیقی را بیرون بیاورید، بی ارزش می شود ولی جایی از فیلم که موسیقی ناب دارد، ارزشش چند برابر می شود. موسیقی روان شعر، زبان و ادبیات ماست. این صحبتی که می کنیم، موسیقی است موسیقی بیانگر شعر است. موسیقی ضربان زبان و ادبیات ماست و به شعر و کلام جان می دهد.
موسیقی ایرانی موسیقی تفکر است
استاد شجریان در پاسخ به این سوال که چرا موسیقی سنتی ایرانی غمگین است، گفت: موسیقی هر ملتی در تاریخ به وجود می آید و بیانگر حالات آن ملت، از شکست و پیروزی تا عزا و عروسی است. بستگی دارد که در تاریخ چه گذشته است و مردم چه حالاتی داشته اند. موسیقی ما همه حالات را به نحو احسن دارد.هر موسیقی سنتی، اصیل نیست ولی اگر اصیل باشد، سنتی است. در طول تاریخ ما سنت های متفاوتی ساخته ایم اما اصالت چیز دیگری است.وی افزود: این که برخی فکر می کنند موسیقی ما غم انگیز است، دو دلیل دارد. یکی این که در تاریخ چه گذشته است و دیگر این که موسیقی ما موسیقی تفکر است. استاد آواز ایران درباره تلفیق و تاثیرپذیری موسیقی با شعرنو تصریح کرد: آن چه برای ما مهم است، مفاهیم درونی است که در قالب اوزان عروضی یا شعر نو ارائه می شود. از نظر من این هر دو قابل اعتناست و ما آنها را به کار می گیریم.شجریان درباره بداهه گویی خواننده روی صحنه عنوان داشت: هنر زبان باهم فهمی است. هرچه ما از آن آگاهی داشته باشیم، نکات ریز آن را بهتر دریافت می کنیم.
همکاری با زنده یاد علی حاتمی و «دلشدگان»
در بخش دیگری از این مراسم، شجریان درباره نحوه همکاری اش با زنده یاد علی حاتمی در فیلم «دلشدگان» گفت: حاتمی مردی بزرگ در سینمای ایران بوده و هست. وقتی به من پیام دادند که می خواهند این فیلم را بسازند، من در حال اجرای کنسرت هایم در آمریکا بودم. وقتی برگشتم در این باره باهم صحبت کردیم و آن را، به فال نیک گرفتم. از طرفی حسین علیزاده که موسیقی این فیلم را نوشته بود، گفت: «اگر تو نیایی، من هم آهنگ هایم را از فیلم برمی دارم.» تمام سناریو را خواندم و عکس های صحنه را دیدم. دوباره نظر علیزاده و حاتمی را پرسیدم. پرهیز داشتم که در سینما آواز بخوانم چون خاطره خوشی از خواندن در سینما نداشتم. قبل از انقلاب روی صدای بازیگری معروف، خواننده معروف دیگری می خواند. تجربه من در این زمینه خوب نبود. گفتم کار من این نیست که در سینما بخوانم و فرد دیگری در فیلم به جای من لب بزند. ولی کمک می کنم تا شاگردانم در فیلم بخوانند. آنها قبول نکردند. به سختی خودم را راضی کردم که در این فیلم بخوانم. گفتم به یک شرط می خوانم آن هم این است که اعلام شود من به صورت افتخاری این کار را می کنم تا دیگران فکر نکنند من خواننده فیلم شده ام و می خواهم با این کار، کسب درآمد کنم.زمانی هم که قصد داشتم این موسیقی را در «دل آواز» منتشر کنم، آن را از زنده یاد حاتمی خریدم. شجریان تصریح کرد: جا دارد که یادی از روانشاد فریدون مشیری کنم که وقت بسیاری برای فیلم «دلشدگان» گذاشت. برای هر قطعه آهنگ یک شعر می نوشت ما هم برای هر بیت و مصرعی از آن باهم هماهنگ می کردیم. البته فیلم «دلشدگان» مثله شد. آنچه شما دیدید، فیلمی نبود که حاتمی تهیه کرده بود. آن قدر از فیلم درآورده بودند که یک چیز بی سروتهی شده بود.
خلوص و فن در اذان موذن زاده
آخرین سوالی که در شانزدهمین نشست تخصصی انجمن بازیگران ایران عنوان شد، درباره اذان زنده یاد موذن زاده اردبیلی و پیوند عمیق آن با موسیقی ایرانی و مردم ایران بود. شجریان در این باره اظهار داشت: این اذان در بیات ترک گفته شده است و این سبک همیشه پیام می دهد. قدیم ترها چاووش خوان ها برای کسانی که از مکه یا کربلا می آمدند، بیات ترک می خواندند که نوید می دهد و آگاه می کند. این انتخاب خوبی بوده که این اذان در بیات ترک گفته شده و خیلی هم با خلوص خوانده شده است. من بیشتر از ۶۰سال است که این اذان را شنیده ام. آن قدر این اذان را شنیده ایم که با آن زندگی کرده ایم و با جان ما پیوند خورده است. در پایان این مراسم، لوح یادبود خانه سینما از سوی محمد سریر به استاد محمدرضا شجریان اهدا شد. از جمله هنرمندان حاضر در این مراسم، می توان به محمد سریر، داوود رشیدی، علی دهکردی، فاطمه معتمدآریا، مهتاب کرامتی، هما روستا، بیژن امکانیان، مریم معترف، آتش تقی پور، ستاره اسکندری، ناصر ممدوح، رضا فیاضی، فریده سپاه منصور، کیهان ملکی، محمدصادق آذین، علی اوسیوند، فرهاد توحیدی، رضا عطاران، اصغر بیچاره، حسن پورشیرازی، شهره لرستانی، فریبا کوثری، محبوبه بیات، سیروس ابراهیم زاده، رضا بنفشه خواه، هرمز هدایت، مهوش وقاری، جمشید گرگین، عسل بدیعی، الیزابت امینی، فرخ نعمتی، رضا ناجی و ... اشاره کرد.
خراسان

۱۳۸۸ دی ۱۵, سه‌شنبه

بچه علاقه ی زیادی به دیدن زمستان یوش داشت!

آخرین سفر به یوش؛ پنجاه سالگی درگذشت پدرم نیما

پنجاه سال از آن شب سرد زمستانی گذشت. از آن شبی که تاریکی در خیالم شکل گرفت، شکل مهیبی که تا به امروز با من ماند و من همچنان چشم به راه او.

کاش می آمد از این پنجره من

بانگ می دادمش از دور بیا

با زنم عالیه می گفتم: زن

پدرم آمده در را بگشا

آن شب گذشت و صبح من با کوله باری از حرف های نا گفته اش تنها ماندم. پنجاه سال گذشت تا من توانستم بار دیگر زندگی را بیاموزم.

به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را

تا کشم از سینه ی پردرد خود بیرون

تیرهائی که به زهر خون دل آلوده است

وای بر من وای بر من

زمستان 1338

مدرسه های تهران قرار شده بود ده روز تعطیل باشد. نیما گفت بهانه ی خوبی است که زمستان یوش را ببینی، با دوستم محمد تدارک سفر دیدیم. نیما سالها می گذشت و زمستان یوش را ندیده بود. نامه ای برای مشهدی اسدالله چاروادار نوشتم که روز 20 آذر در پل زنگوله حاضر باشد. مادرم عالیه خانم سخت نگران بود و مخالف. می پرسید این سرمای زمستان و سفر به یوش.

روز موعود رسید. ظهر نشده به پل زنگوله رسیدیم، هوا خیلی گرفته بود و برف ریزی می بارید، مشهدی اسدالله جلو در قهوه خانه ایستاده، برف زیادی روی زمین نشسته، رودخانه در ته دره مانند ماری در میان برف ها می پیجید، جز پرواز چند کلاغ سیاه چیزی در آسمان دیده نمی شد، مشهدی اسدالله با دیدن ما جلو آمد، در چین و چروک صورتش هزاران سوال نهفته بود، اما نگاه مهربان نیما گویی پاسخ سوالش را می داد.

نیما سفارش چای داغ داد، قرار شد حرکت کنیم و تا شب نشده از گردنه ترک وشم بگذریم و به الیکا اولین آبادی بین راه برسیم، برف سنگینی تمام گردنه ی ترک و شم را گرفته بود، خورشید کمرنگ کم کم غروب می کرد و پرتوی ضعیفش را در نقاب سیاه شب می پوشاند، سوز سرد برف بر صورتمان می خورد، ما هر یک سوار بر قاطر بودیم و قاطر یدک کش بار و بندیل را می آورد.

اسدالله قاطرها را قطار کرده بود و خودش پیاده عقب و جلو می کرد و با زبان محلی به قاطرها هشدار می داد. بخاری که از دهانش بیرون می آمد بر قندیل های سبیل سفیدش می ماسید، رمق هر چیز گرفته بود، کم کم شب می شد، صدای زوزه ی گرگ ها از دور بگوش می رسید، حس ترسناک عجیبی سراسر بیابان را گرفته بود، از دور نور کمرنگ چراغ قهوه خانه ی الیکا کورسو می زد.

گرمای قهوه خانه

شراگیم یوشیج

داخل قهوه خانه خیلی گرم بود، شیشه های پنجره ها عرق کرده و بیرون از قهوه خانه دیده نمی شد. لباس پشمی از تن به در کردیم، مشهدی عبدالله قهوه چی با یک سطل کهنه ی حلبی از بیرون ذغال سنگ می آورد و داخل بخاری می ریخت بدنه ی بخاری به طوری سرخ شده بود که نمی توانستیم به آن نزدیک شویم.

قهوه چی سینی چای را جلوی ما گذاشت و گفت: آقا نیما خان، شما و این وقت سال یوش؟ نیما در جواب با لبخندی که بر لب داشت گفت: بچه علاقه ی زیادی به دیدن زمستان یوش داشت.

اسدالله بار و بنه و پتوها را به داخل قهوه خانه آورد و دوباره برای علف دادن به قاطرها همراه قهوه چی از قهوه خانه خارج شد، من زیر پتو در کنار نیما با یاد حرف های عالیه خانم به خواب رفتم.

حرکت که کردیم هوا هنوز گرگ و میش بود، در اولین پیچ جاده ی مال رو چند کبک را دیدم که با دیدن ما بطرف دامنه ی کوه می دوند، از قاطر پایین پریدم و تیر انداختم و دو تا از کبک ها را شکار کردم اسدالله جلو دوید و سر کبک ها را برید. لبخند رضایت بخشی بر لبان نیما ظاهر شد گویی آن که به زمان جوانی فکر می کرد و نقش خود را در سیمای پسرش می دید، جاده در میان برف ها می پیجید، در طول راه گاهی صدای اسدالله بلند می شد که به قاطرها ناسزا می گفت گویی آن که قاطرها هم حرف او را می فهمیدند. اسدالله گفت: هوا خراب است و باید گردنه ی لاوشم را زودتر رد کنیم. آنوقت نیما هم با تکان دادن سر خود حرف او را تایید کرد.

در سر گردنه لاوشم سوز سردی همراه با وزش باد برف ها را بادروبه می کرد و بر صورتمان می زد. نیما اسدالله را صدا زد تا بایستد و قاطرها را نگه دارد که پیاده شویم، نیما گفت: سرازیری را پیاده برویم که پاهایمان روی قاطر یخ نزند، آنوقت از قاطر پایین آمدیم و به راه افتادیم و کم کم گرم شدیم، از دور صدای پارس چند سگ بگوش می رسید، بوی آبادی می آمد(بوی هیزم سوخته، بوی نون)، دود سفیدی در آسمان می رقصید.

نیما یوشیج، طرحی از مرتضی ممیز

نزدیک غروب بود که به دهکده ی پیل رسیدیم، آنشب را در قهوه خانه خوابیدیم و صبح دوباره راه اقتادیم، آسمان صاف بود و هیچ لکه ی ابری در صافی آن دیده نمی شد، آفتاب روی برف ها پهن شده بود و انعکاس نور آن چشم را می آزرد، گاهی پرنده ای از روی شاخه ای می پرید و یکدفعه برف زیادی روی زمین می ریخت.

رودخانه ماخ اولا در دل صحرای پر از برف می پیچید و می خروشید و غرش کنان می شتافت و بخار کمرنگی از کنار رودخانه به سوی بالا می رفت، دسته ای کلاغ سیاه در آنطرف رودخانه در مزرعه دیده می شد، در طول راه به چاروادارهای دیگر برخورد می کردیم که بار هیزم و ذغال و آرد داشتند و سلام و خدا قوت باد و هر یک از دیگری ادامه ی راه را می پرسیدند.

بعد ازظهر بود که وارد یوش شدیم، دود سفیدی که از آتش تنورهای نان از سر پشت بام ها بالا می آمد فضای ده را گرفته بود و در کوچه راه ها بوی نان داغ به مشام می رسید. یوسف سرایدار جلو آمد و دهانه ی قاطر نیما را گرفت تا پیاده شود، بچه های یوسف صادق و نبی جلو دویدند و بارو بندیل را به داخل خانه بردند، وارد تالار شدیم جقدر سرد بود، اما در همین وقت زن یوسف با منقل آتش وارد اطاق شد. سماور ذغالی قل و قل می جوشید بساط کرسی آماده شد.

در یوش بمیرم

سه روز از ورود ما به یوش می گذشت، مرد کوه همچنان در بستر بیماری. نیما سخت سرما خورده بود، سعی و اصرار برای بازگشت به تهران بی فایده بود، بالاخره روز هفتم به اصرار من و چند پیرمرد یوشی نیما راضی شد و به طرف تهران حرکت کردیم، اما مرد کوه دیگر توان نشستن روی قاطر را نداشت.

در تمام طول راه حس ترسناک غمگینی سراسر وجودم را گرفته بود، گویی به جای برف از آسمان غم می بارید و در سکوت آن همه هیاهو و در خالی ی آن همه پر صدایی در گوشم زمزمه می کرد: می خواهم در یوش بمانم، می خواهم در یوش بمیرم...

می میرم صد بار پس مرگ تنم

می گرید باز هم تنم در کفنم

ز آن رو که دگر روی تو نتوانم دید

ای مهوش من . ای وطنم، ای وطنم

شراگیم یوشیج

BBC

گلچيني از سخنان آلبر كامو در مورد دموكراسي!

« هر بار كه يك خطابه سياسي را مي شنوم يا مي خوانم، سالهاست در هراسم از اينكه چيزي كه صدايي بشري داشته باشد را ديگرنمي شنوم. همواره همان كلمات هستند كه همان دروغها را تكرار مي كنند.»

« مبارزه سياسي نه يك حرفه است نه يك تفريح.»

« دموكراسي قانون اكثريت نيست بلكه حمايت اقليت است.»

« دموكراسي اساس آزادي را با خود خواهد آورد : مردم ، راستي و شهامت كه بدون اينها آزادي بي معناست.»

« دموكراسي چه سياسي و چه اجتماعي باشد، نمي تواند بر يك فلسفه سياسي بنا شود كه ادعا مي كند همه چيز را مي داند و همه چيز را رفع و رجوع مي كند.»

« بدون گفتگو دموكراسي وجود ندارد.»

« ازاديخواه و دموكرات كسي ست كه امكان اينكه حق با رقيبش باشد را مي پذيرد، پس به رقيبش اجازه مي دهد افكارخودش را بيان كند و مي پذيرد كه به دلايل رقيبش بينديشد.»

« دموكرات متواضع است[...]. هر تصميمي كه بگيرد مي پذيرد كه ديگران نيز بتوانند طور ديگري آنرا قضاوت و تعبير كنند.»

« فرد منتخب من براي انتصاب شدن بايد مورد تأييد گروه اقليت هم باشد، حتي اگر توسط اكثريت بالا آمده باشد.»

« زماني كه پول حاكم باشد، عدالت و آزادي وجود نخواهد داشت.»

« زندگي اي كه به سمت پول سوق داده شود مرگ است.»

« يك حكومت مي تواند قانوني باشد ، اما زماني مشروعيت خواهد داشت كه در رأس ملت در نقش يك داور ،عدالت را تضمين كند و منافع عمومي را با آزاديهاي فردي جفت و ميزان كند.»

« قانوني كه مختص قدرتهاي مالي و نقشه ها و طرحهاي پشت پرده و جاه طلبيهاي شخصي باشد فساديست كه بي عدالتي را مجاز مي كند.»

کامو